بمباران تکریت...
چهارشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۷ ساعت ۲۳:۲۹
برادر آزاده محمدعلی صمدی در تارخ1365/11/11 به دست نیروهای بعثی گرفتار شده و در تاریخ1369/6/5 به آغوش وطن بازگشت.
در همان زمان به دستور آقای هاشمي رفسنجاني جانشين
فرمانده كل قوا و بر اساس برنامهاي از پيش تعيين شده، خلبانان ايراني موظف شدند
تكريت زادگاه صدام را بمباران كنند. آن طور كه دكتر ايراني به نقل از عراقيها ميگفت:
«صدام و خانوادهاش تصميم ميگيرند استخر شير بگيرند. استخر شير تا محل اقامت
صدام، بيشتر از يك كيلومتر فاصله نداشت » .صداي پرواز
هواپيما، دل آسمان تكريت را شكافت.عراقيها ديوانهوار از اين سو به آن سو میدويدند.
ترس تمام وجودشان را فراگرفته بود. همان ترسي كه نقطه هبوط شيطان است. لحظهاي بعد
صداي مهيبي شنيده شد. هواپيماهای ایرانی، منزل صدام را بمباران كرده بود
عراقیها از ترس،مثل بيد ميلرزيدند ولی از همه
مهمتر اين بود كه هواپيماهاي ايراني توانسته بودند در دل دشمن نفوذ كنند و امنيت
خاطر را از صداميان بگيرند. محل سكونت صدام و خانوادهاش را در تکریت به راحتي
شناسايي و اقدام به بمباران نمايند. صدام و سرسپردگانش در اين حال هرگز نميتوانستند
احساس آرامش كنند.چند ساعت بعد تلويزيون عراق اعلام كرد «چون صدام با خدا در
ارتباط بوده، خداوند او و خانوادهاش را حفظ كرده در حالي كه خانهاش ويران شده
بود» .بعد از آن واقعه، حالم بهتر شد. سوار ماشين زندان شدیم
و به اردوگاه بازگشتيم. در اردوگاه با استقبال گرم بچّهها روبرو شديم. سرگرد
سمندريان مقداري از غذايش را به من داد. بچّهها شربت درست كردند و از ما پذيرايي
كردند. آب برايمان آوردند تا سر و صورت را صفايي بدهيم.
آن روز سپري شد. فردا صبح نوبت بهداري رفتن آسايشگاه
ما بود. گرچه در بيمارستان بستري بودم ولي آنقدر ضعيف شده بودم كه به تشخيص مسئول
بهداشت آسايشگاه، من و يكي از دوستاني كه در انفرادي بوديم به همراه سه نفر ديگر،
به علت وضعيت نامساعد جسماني، به بهداري برويم. همانطور كه گفتم كسي ميتوانست به
بهداري برود كه مشرف به موت باشد. سرگرد سمندريان ما را راهي بهداري كرد تا چند روزي
براي استراحت در بهداري بمانيم و حالمان بهتر شود.سرگرد، خلبان هوانيروز و اهل
تبريز بود. انساني متدين و اهل عبادت و بندگي.اهل تهجّد و شبزندهداري و اقامه
نماز شب و همه كارهايش بر اساس تقوي بود. چون با درجه افسری اسیر شده بود حقوق
بيشتري ميگرفت. با این حال به افرادی که نیاز داشتند از جمله به افرادي كه سيگار ميكشيدند و همچنين
پيرمردها كمك ميكرد.
زماني كه در بيمارستان بودم قانون اردوگاه تغيير
كرده بود و بايد هرکس نام و مشخصات خود را روي لباس خواب مينوشت. من از اين موضوع
بياطّلاع بودم و مشخصاتم راننوشته بودم. مسئول بهداري يكي از عمال بعثي بود كه
بچّهها او را علي كابلي صدا ميزدند. علي كابلي چهرهاي سياه و هيكلي درشت و
دستاني نيرومند داشت. از نظر تندخويي و درندگي
نيز زبانزد بود. قدی بلند داشت و براي نگاه كردن به صورتش، بايد سرم را
بالا ميگرفتم. رنجور و ضعيف روبرويش ايستادم.گفت: چرا مشخصاتت را روي لباس
ننوشتي ؟گفتم : تازه از بيمارستان آمدم از چيزي خبر نداشتم ضربهاي محكم به بينيام زد. ضربه آنقدر سريع و قوي
اتّفاق افتاد كه چشمانم سياهي رفت.گفت: «پس دوباره به بيمارستان ميفرستمت» بينيام
به شدّت درد گرفته و خونريزي داشت. دستم را روي زخم گذاشتم. شكسته بود. به
آسايشگاه برگشتم. دست و صورتم را شستم. عراقيها نه تنها دارويي به من ندادند ،
بلكه بينيام را نيز شكستند. درد داشتم. يكي از برادران پرستار نگاهي به دماغم
انداخت و گفت: دماغت شكسته و بايد جراحي شود. دماغم كج شده بود. سعي ميكردم با
دست نگهش دارد تا جوش بخورد
سرگرد يوسف سمندريان را شكنجه دادند كه چرا به
ديگران كمك ميكند. البتّه اين گونه خبرها را منافقين براي به دست آوردن يك لقمه
غذاي بيشتر به عراقيها ميرساندند. آن روز در هنگام گرفتن آمار، وقتي بهانهگيري
بيدليل شروع شد، سرهنگ محمد وارسته يكي ديگر از خلبانهاي اسير، برخاست و گفت: «ط شوند. همه به خط شدند.
نگاهي به جمع انداخت و فرياد كشيد:شما ما را كافر ميخوانيد؟! الان كافر بودن را
نشانتان ميدهم با كابل و چوب به جان بچّهها افتادند. سرهنگ وارسته را به زندان
انداختند. همان زنداني كه قبلاً وصفش را بيان كردم. ولي بعد از نيم ساعت او را
بازگرداندند. برگرداندن سرهنگ به اين خاطر بود كه ارشد اردوگاه، شكنجه درجهدارها
را ممنوع كرده بود. در آن شكنجه ناجوانمردانه، كه به فرمان قيس انجام شد، ضربه
محكمي به كمر يكي از بچّهها زده شد كه نخاع كمرش آسيب ديد و نقش زمين شد.عراقيها
از ترس اين كه بدون دستور بچهها را كتك زده و باعث قطع نخاع يكي از اسرا شدهاند؛
همه را به آسايشگاه فرستادند و آسايشگاه سه را به عنوان آسايشگاه مخالف اعلام
كردند.قدم زدن در حياط ممنوع شد، فقط براي دستشويي رفتن با
كابل همراهي ميشديم. آنقدر كابل خورديم كه گاهي از رفتن به دستشويي منصرف ميشديم
در حالي كه اكثر اسرا بيماري گوارشي داشتند. چند روز بعد مسئول قطعه عوض شد و ما
را به بندهاي ديگر بردند.
نظر شما