شکنجه بعثی ها در روز عید/خاطره اسارت محمد علی صمدی
شنبه, ۱۷ شهريور ۱۳۹۷ ساعت ۱۵:۵۷
برادر آزاده محمدعلی صمدی در تارخ1365/11/11 به دست نیروهای بعثی گرفتار شده و در تاریخ1369/6/5 آزاد گشته است
نویدشاهدیزد:
نوروز1366
فرا رسيدن عيد نوروز را مخفيانه به هم تبريك ميگوييم و
روبوسي ميكنيم. موقع آمار ميرسد. به آمار مينشينيم تا براي اجابت مزاج به
درياچه فاضلاب برويم .(يعني همان دستشويي) يك ماه است چاه فاضلاب را تخليه نكردهاند.
امروز از كابل خوردن خبري نيست .اوّلين دفعهاي است كه موقع دستشويي رفتن از عراقيها
كتك نخوردهايم .بعد از صرف مثلاً صبحانه ( اگر بتوان آن را صبحانه گفت )در
حال قدم زدن در محوطه هستيم .عدنان را ميبينيم كه عدّهاي از منافقين اردوگاه او
را دوره كردهاند و او با صداي بلند ترانه ميخواند. وقتي نگاه عدنان به ما افتاد
عربده كشيد : «همه آمار» به آمار مینشینيم . سخنراني شروع میشود: «فكر ميكنيد عيد
شده ما به شما كاري نداريم .چرا زود به آمار ننشستيد ؟ اين دفعه شما را بخشيديم . هنوز پراكنده نشدهصدا ميزند: «من گفتم پلاستيك بياوريد و
اين خاكها را از اين جا جمع كنيد و ببريد. چرا نياورديد؟» در صورتي كه هيچ كس فرمان او را نشنيده. رو به جمع ميكند
صورتش را در هم ميكشد و فرياد ميزند: «خودتان هستيد كه عيدتان را خراب ميكنيد .
الان نشانتان ميدهم كه هر وقت گفتم پلاستيك بياوريد هزار نفر مثل برق بپرند و اگر
پلاستيك نبود پلاستيك توليد كنند و بياورند .» بعد هم شگرد تازهاي كه براي شكنجه دادن از منافقين ياد
گرفته پياده ميكند . فرمان ميدهد سر و نوك پاها را روي زمين گذاشته و بدنها را
به صورت پل در هوا معلق نگه داريم ، در حالي كه دستها روي كمر باشد . شكنجه بسيار
سختي است، فشار شديدي بر روي سر وارد ميشود. سنگ ريزه در سر فرو ميرود ولي كسي
جرأت حركت ندارد. هنوز فشار بر سر و كله را تحمّل ميكنيم كه ناجوانمردانه با كابل
به جانمان ميافتند و چون از كتكزدن خسته ميشوند، ميپرسند : «كي كابل نخورده ؟»
حدود پانزده شانزده نفر با صداقت دستهايشان را بالا ميبرند . عدنان نگاهي به آنها مياندازد و ميگويد:«چون اينها راست
گفتند شما را ميبخشم ». بعد از تنبيه، گروهبان دوم كريم، به فرماندهي قاطع برگزيده
ميشود. كريم ما را تا دستشويي همراهي ميكند. وقتي برميگرديم رو به جمع ميگويد:
«چه كسي ميخواهد براي خانوادهاش نامه بنويسد؟»خوشحال ميشويم. يكي از بچّهها دستش را بالا ميآورد .كريم
او را جلو ميآورد. بر پشتش مينشيند و او را مجبور ميكند شنا برود. پنج بار شنا
رفتن او را از نفس مياندازد. با جثه نحيف و لاغرش نميتواند هيكل بيقواره او را
تحمّل كند. كريم چند ضربه كابل به او ميزند و به همراه زدن هر ضربه كابل ميگويد
: « اين جا اهواز. اين جا نزديك تهران. اينجا هم تهران » و او را مجبور ميكند
دوبار ديگر شنا برود . با خود ميانديشم « شانس آوردم كانديد نشدم و گرنه تا يزد و
مهريز و ميركآباد بايد حداقل بيست شنا ميرفتم » .به آسايشگاه برميگرديم و بعد از صرف شام يعني آب كلم در
انتظار فردا مينشنيم. از پس امروز چه پيش خواهد آمد؟! روزها همچنان ميگذرد. روزهاي بهاري كه بهترين روزهاي سال
است را در بدترين لحظات سپري ميكنيم.
سيزدهم فروردين :
چند نفر از بچّه هارا به بهانه پاسدار بودن و تحريك اسرا بر
عليه نيروهاي بعثي،بيرون ميبرند و به شدّت شكنجه ميكنند. بعد هم روي بدنهاي
مجروح وخونينشان پشم شيشه ميريزند تا بيهوش شوند. ساعاتي بعد تنهاي رنجور و
خونينشان را به آسايشگاه برميگردانند. براستي اين دلاور مردان نشانهي جهاد في
سبيل الله دارند و واي بر كسي كه در صحراي محشر سر از خاك بردارد و نشانهاي از
معركه جهاد نداشته باشد. كتك زدن بدون هيچ دليل موجهي هم چنان ادامه دارد.
پانزدهم فروردين:
صد عدد قاشق براي استفاده به هر آسايشگاه ميدهند. دو روز
نگذشته به آسايشگاه ميريزند و تفتيش ميكنند. دست روي لبه قاشقها ميكشند. بعضي
از قاشقها لبه يا دستههاي تيز داشتند. (معمولاً قاشقهاي رويي چنين حالتي دارند)
بالاخره بعد از تفتيش بسيار ده عدد از قاشقها را برميدارند و ده نفر از بچّهها
را با خودشان ميبرند .از حالشان بيخبريم تا اينكه آنها را زخمي و ضربديده برميگردانند.
بدنشان را با لبه قاشق بريدهاند. تنها به اين بهانه كه « شما لبهي قاشقها را
تيز كردهايد كه با آن سربازان ما را بكشيد و فرار كنيد» اينجا ميدان رزم است و بزم قرب . اين جا اگر آدمي از وجود
خويش غافل نشود، در چنين معركهاي به شگفت ميآيد. چرا كه تكامل آدمي در اين است
كه خود را وقف خدا كند و اين گونه وقف كردن را فقط در زير شكنجه ميتوان يافت. تا مدّتها به همين بهانه اذيّت ميكنند و شكنجه ميدهند .
هجدهم فروردين 67 :
اين روز را بدون واكنش خاصي از سوي عراقيها به سر برديم. اجازه دادند نماز بخوانيم. اما تك تك و فرادا . همين هم
غنيمتي است كه بتوانيم بعد از ماهها، بدون ترس و دلهره نماز بخوانيم. حتّي اگر
بدون مهر باشد .در آسايشگاه صد نفري به انتظار ميمانيم تا نوبتمان برسد و
بتوانيم نمازمان را اقامه كنيم. نماز صبح را نشسته خوانديم. يكي از بهترين روزهاي
اسارت همين روزها است كه وقتي چشم عراقيها را دور ميبينيم؛ نمازهاي قضا را اقامه
ميكنيم. آخر مگر كار ما استمرار حركت انبيا نيست؟و مگر ما محق
نيستيم؟پس بايست كه رهرو صلحا خود صالح باشد و اينگونه است كه، گرچه موقع دستشويي
رفتن لباسمان نجس ميشود و لباس ديگري نداريم ؛ حمام رفتن هم ممنوع است اما، همين
آزادي نيز موهبتي است.چرا كه قبل از آن نمازمان، در خفا، بدون دانستن قبله، گاهي
خوابيده و گاهي نشسته اقامه ميشد و حتّي بعضي اوقات در زير پتو نماز خواندهايم.
بچّهها آن قدر آرام و متواضع با خدا انس گرفتهاند كه بعضي اوقات فراموش ميكنم
اينجا اردوگاه اسارت است و اينان همان مناديان و طليعهداران قيام در برابر تماميت
كفر و جنود ابليس هستند كه اين چنين ايستاده و مقاوم ميجنگند و اینک در سجدههای
بندگی کسی را یارای مقابله با آنان نیست . و اين گونه بود اقامه نماز بدون مهر اما با خلوص وهمراهي دل
. گرچه بعضي روزها از شدّت شكنجهها و كتك ها كاسته ميشود
اما تنبيه همچنان ادامه دارد و هر روز شگرد جديدتري به كار گرفته ميشود. در
مقابل تمامي تهديدها، ارعاب و شكنجهها، روحيه بچّهها در كش و قوس روزگار آبديده
ميشود. از روزمرگيها كمتر سخن ميگوييم و روزانه هر نفر هزار مرتبه ذكر ياحسين و
يا زهرا و پانصد صلوات ميفرستيم.
نظر شما