سالروز پيروزي انقلاب، روزهاي وحشت عراقيهاست. امروز بيست
و دوم بهمن است روز آزادگي مردمي كه سالهاي سال در اسارت ايادي كفر گرفتار بودند و
اين روز به يُمن آزادشدن جشن ميگيرند. فرمانده عراقي به سلول آمده و بچه ها را
تهديد ميكند. فرياد ميزند: «نبايد در چنين روزي انتظار پيروزي داشته باشيد. ما
هر وقت بهمن را پشت سر ميگذاريد مطمئن ميشويم تا سال بعد پيروز نميشويد .عيد
نوروز هم بيايد شما پيروز نميشويد. اما من در اين روز خبر خوشي به شما ميدهم و
آن اين است كه ميخواهيم شما را به اردوگاه ديگري منتقل كنيم.در آنجا به شما غذاي
مناسب ، پوشاك، كتاب و دفتر و رختخواب ميدهند. شما به قدري در رفاه و آسايش
خواهيد بود كه هيچگونه آزار و اذيّتي به شما نخواهد رسيد»
وعدههاي افسر عراقي همه را مشتاق ديدن اردوگاه جديد كرده.
همه خواستار رفتن به اردوگاه جديد شدهاند. فضاي زندان خسته كننده و زجرآوار است
گرچه نميتوان به وعدههاي بعثي اطمينان كرد اما به قول بچـّهها «از ستون تا ستون
فرج است »نميدانم درست فكر ميكنم يا نه.اما ميدانم هر غريقي براي نجات، به هر
چه دستش برسد چنگ مياندازد به اميد اين كه فرجي يابد. اسرايي كه مدت بيشتري در
اين زندان بودهاند بيشتر از همه مشتاق رفتن شدهاند. ميگويند «حداقل يعد از
ماهها ميتوانيم حمام برويم و لباس پاكيزه داشته باشيم. با خيال راحت نماز بخوانيم
و كتاب مطالعه كنيم »
وعده وعيدها همه را مشتاق رفتن به اردوگاه كرده.خوشحال از
اينكه بالاخره از اين وضعيت رها خواهيم شد .
دوازده روز انتظار:
دوازده روز گذشته. پنجم اسفند از راه ميرسد. امروز به هيچ
كس آب و غذا ندادند. درهاي اتاقها كه براي رفتن به دستشويي رأس ساعت هفت صبح باز
ميشد، ساعت ده باز شد. گرسنه و تشنه زير آفتاب نشستهايم. ساعت دوازده ظهر
اتوبوسها ميآيند و مقابل درب ورودي اصلي ميايستند. دستهايمان را از پشت ميبندند
و سوار اتوبوس ميكنند. چشمها را ميبندند تا جايي را نبينيم. من كنار يكي از بچّههاي
باصفاي اردوگاه به نام پيرآينده نشستهام. چهرهاي مصمم، خوشرو و خوش برخورد
دارد. اهل خزانه تهران است. (ابتدا در اردوگاه ما بود بعد او را به اردوگاههاي
ديگر تبعيد كردند آخر دست هم در روز آزادي به جرم برپايي نماز جماعت به ضرب گلولههاي
بعثي به شهادت رسيد.)
گوشه دستمالي كه به چشمانم بستهاند،باز است و من ميتوانم
پيرآينده را ببينم و با او صحبت كنم . ميگويد: «خدا را سپاس كه هويت عراقيهاي
پليد برايم ثابت شد. مطمئنم اردوگاه بعدی هم برايمان جهنمي ديگر خواهد بود. دلت را
به خدا بسپار و با ذكر صلوات و تسبيحات حضرت زهرا (سلام الله عليها ) و قرائت
قرآن از خدا بخواه بتواني شكنجه ها را تحمّل كني و در ارادهات ذرهاي خلل وارد
نشود .»
قرآن ميخواند و من گوش ميدهم .بين سربازان عراقي هستند كساني كه بالاجبار فضاي رعبآلود
عراق را تحمّل ميكنند. تحمّل چنين شكنجه دادني برايشان سخت است اما، چارهاي جز
اطاعت ندارند. راننده اتوبوس و دو نفر سرباز همراه ما، از شيعيان عراق هستند. قدري
كه جلوتر ميرويم چشمانمان را باز ميكنند.دستهايمان
را كه از عقب بسته شده باز كرده از جلو ميبندند. سيگار تعارف ميكنند .
پير آينده سيگاري است. يك نخ سيگار برميدارد و روشن ميكند
.
جملهاي ميگويد كه تمام تنم ميلرزد. میگوید:« قبل از
اسارت ، شغلم رانندگي بود، هميشه از خدا ميخواستم عاشقان امام حسين را به زيارتش
ببرم اما قسمتم اين شد كه دشمنان امام حسين دست بسته مرا در سرزمين نينوا به اسارت
ببرند. افسوس كه نتوانستم پابوس قبر شش گوشه امام بروم.»
سربازان شيعه ،پردههاي اتوبوس را پايين ميكشند تا بعثيها
متوجّه اوضاع نشوند. به هر كدام از ما قدري نان و خرما ميدهند. از گوشه شيشه و از
ميان درز پرده بيرون را نگاه ميكنم. ماشينهاي نظامي عراق با دوشكا و كاتيوشا
همراهيمان ميكنند.نميدانم چه ترسي از اسراي دست بسته و مجروح ايراني دارند كه با
وجود دست بسته و تن رنجور، در حالي كه رمقي ندارند آنان را با اسكورت نظامي و با
سلاحهاي سنگين همراهي ميكنند !!
راننده راديو را روشن ميكند .صداي مجري ايراني و سرودهاي
كشور عزيزمان بعد از يك ماه و اندي در دل دشمن چقدر لذّتبخش است. روحيه ميگيريم.
شارژ شارژ شدهايم. عطر خوش بوي ذكر صلوات در فضاي ماشين ميپيچد.سرباز عراقي با
عجله راديو را خاموش ميكند و ميگويد:« قرار نبود صلوات بفرستيد .اگر بعثيها
بفهمند برايتان راديو روشن كردهايم و شما در آرامش خاطر گوش ميدهيد برايمان گران
تمام خواهد شد .اطّلاعات عراق بسيار قوي است و هيچ كس نميتواند حتّي به برادرش
اطمينان كند .»
لحظات هم چنان بيقرار ميگذرند و براي ما كه مقصدمان
نامعلوم است آينده نامعلومتر مينمايد .تنها به صداي راديو گوش سپردهايم و به
نجواي زيباي كسي كه از كمكهاي مردمي به جبهههاي نبرد خبر ميدهد.
اينان همان رزمندگاني بودند كه با تمام وجود جنگيدند و
روزهاي خوش با شهدا بودن را حكايت كردند. چقدر با صفا ، آنان كه گذشتند و چقدر
حسرت از قافله جا ماندن بر دلمان سنگيني ميكند .
نزديك غروب است.از كنار شيشه بيرون را نگاه ميكنم.تابلو
كنارجاده فاصله رسيدن به موصل را با عدد 250كيلومتر نشان ميدهد.سرباز عراقي از
اردوگاه شهر تكريت، زادگاه صدام خبر ميدهد. اتوبوس از جادّه اصلي به جاده فرعي ميپيچد.در
دو طرف جادّه دو تانك مستقرشده. درب بزرگي باز ميشود و اتوبوس همچنان در جادّه
خاكي پيش ميرود.
سربازان زيادي كابل به دست،آماده و منتظر، در دو ستون به
صورت تونل ايستادهاند. دست بعضي كابل، بعضي باتوم و گروهي هم سيم خاردار چند لايه
ديده ميشود. اتوبوس ميايستد. پيرآينده با صداي بلند ميگويد: «آيتالكرسي
بخوانيد تا ضربات كابلكمتر بر بدنتان اثر بگذارد .»
اذان مغرب به افق تهران از راديو پخش ميشود.نواي دلتنگي در
سرزمين اسارت و چه نوايي خوشتر از اذان برايكساني كه به عشق رسيدن به او،پاي در
اين راه گذاشتهاند. اشك در چشمان حلقه زده.دلتنگي، غروب واذان تهران با مظلوميت
اسارت درهم آميخته.
فضاي اتوبوس حتّي سربازان عراقي را هم تحت تأثير قرار ميدهد
، اشك در چشمانشان حلقه زده.يكي از آنها كه كمي فارسي ميداند آرام ميگويد:« ما را ببخشيد. مجبوريم. فقط مواظب چشمان و جاهاي حساس
بدنتان باشيد.»
هنوز از اتوبوس پايين نيامده؛ ضربات محكم كابل بر كمرم فرود
ميآيد. گويي كمرم بيحس شده. فكر ميكنم شكسته كه دردي احساس نميكنم.به سرعت به
همراه ديگران از زير ضربات كابل و سيمهاي خاردار ميگذريم. مسافتي حدود 200 تا250 متر را
كتك خوردهايم ديگر ناي ايستادن نداريم .
به آسايشگاه ميرسيم. ابتداي درب ورودي آسايشگاه يك سرباز
بعثي ايستاده و هركس
توانسته از تونل وحشت جان سالم بيرون ببرد، ازضربات او در امان نيست. با ضربات
باتوم، وسط آسايشگاه پرت ميشويم .
اسرايي كه مراحل خوردن كابل و باتوم را پشت سر گذاشتهاند
به صورت ده نفرده نفر و در حالت سر روي زمين، نشستهاند.ما هم به آنها ملحق ميشويم
دو ساعت تمام سر روي زمين مينشينيم.سرم گيج ميرود.حالت تهوع دارم.تمام بدنم درد
ميكند.ضعف دارم.
دو ساعت بعد؛ اجازه ميدهند سر از زمين جدا كرده و صاف
بنشينيم. به هر نفر نصف نان ساندويچ ميدهند. دربهاي آسايشگاه را قفل ميكنند و ما
را در مكاني كه قبلاً گاوداري بود و فضولات گاو و گوسفند در گوشه و كنار آن مشاهده
ميشود رها ميكنند .مدت زيادي است دستشويي نرفتهايم. اكثر بچّهها مشكل گوارشي
دارند . تنها راه چاره اين است كه براي رفع حاجت گوشه آسايشگاه بروند. هنوز يك
ساعت نگذشته كه بوي تعفن همه جا را پر ميكند . آسايشگاه در ابعاد سه و نيم در دوازده متر است.نيمههاي شب
سرباز عراقي پشت پنجره ميآيد و ميگويد: «اين مكان موقتيست » و ما همچنان ميانديشيم:اين
مكان موقتي است و آسايشگاه حتما ًبهتر از اين جا خواهد بود.(اما
بعد ميفهميم اين مكان دائمي است و همه وعدهها دروغي بيش نبوده است .)
برادراني كه اردوگاههاي متفاوتي را تجربه كردهاند از اينكه
قرار است به اردوگاه ديگري برويم، ناراحتند. چون میدانند رفتن به اردوگاه ديگر،
مساوي با كتك خوردن و شكنجه است. رد شدن از تونل مرگ براي همه سخت وناگوار است.
"يادآوري مصائب آن روز تنم را ميلرزاندودستانم از
نوشتن آنچه برياران و فرزندان امام رفت ناتوان است. هميشه با خود ميانديشم چگونه
عنايات خداوند و الطاف امام عصر عجلالله تعالي فرجه شامل حالمان شد و در بدترين
شرايط به ياريمان شتافت!كه اگرنبود اين همه لطف وكرامت هيچكدام نميتوانستيم زنده
به ميهنعزيزمان بازگرديم."
صبح روز بعد:
تمامي اسرا را بيرون ميبرند. هوا سرد است و باران ميبارد.اسامي
خوانده ميشود و به هر نفر سه ضربه كابل ميزنند. به گروههاي صد نفره تقسيم ميشويم،
گروه اوّل را حركت ميدهند .دو ساعت بعد برميگردند، به هر كس لباس زير، شلوار راه راه
و حوله دادهاند. ساعت يازده ظهر نوبت گروه ما ميشود تا به حمام برويم و لباسمان
را عوض كنيم. يك فارسزبان عراقي به نام عدنان از سپاه گارد صدام و استخبارات
نشسته و به اصطلاح اسرا را راهنمايي ميكند.
ميگويد:« لباسهايتان را بيرون ميآوريد و به حمام ميرويد
و اين لباسها را ميپوشيد.»
يكي از بچّه ها ميپرسد: «آب حمام گرم است؟»
عدنان در ميان فحشهاي ركيك جواب ميدهد: «مگر اينجا خانه
ننهتان است كه آب گرم از ما ميخواهيد ؟ »
حمام ميرويم.ده دوش بدون صابون با آب سرد، آن هم به مدّت
يك دقيقه . كسي علاقه ندارد در اسفند ماه، يعني فصل زمستان حمام آب سرد بگيرد.اما
چنين حمام رفتني اجباري است.لباسها يك دست بلوز و شلوار و يك عدد لباس زير است
.آنها را ميپوشيم. اما كفش نداريم . پاها برهنه و خيس است. هوا سرد است و زمين پر
از خار و خاشاك. راه رفتن مشكل است. خار در پاها فرو ميرود و اين چنين رقم ميخورد
رفتن حمام و برگشتن
هنوز در آسايشگاه جا نگرفتهايم كه بهانهگيريها شروع ميشود.
«چرا صداي شما بلند است و از بيرون آسايشگاه شنيده ميشود»به تكتكمان سيلي ميزنند .
كريم يكي از مسؤلان اردوگاه ميگويد: «گمان نكنيد كه در دست
مسلمان اسير شدهايد اگر به حرفمان گوش ندهيد، از هزار يهودي بدتريم »تعبير به
جايي است بعثيها روي هر كافري راسفيد كردهءاند.
يك سطل بزرگ ، سه سطل كوچك و دو جارو به هر آسايشگاه ميدهند
. و دستور ميدهند آسايشگاه را تميز كنيم!
تعدادي از برادران، داوطلبانه نظافت آسايشگاه را به عهده ميگيرند
و بقيّه پاي برهنه روي زمين پر از خار و خس و خاشاك؛ در هواي سرد زمستاني مجبور به
قدم زدن شدهاند. آسايشگاه نزديك ساعت سه بعد از ظهر تميز ميشود و در آن مستقر ميشويم.
صبح را به شب رساندهايم .ساعت 8 شب به هر كدام، شش قاشق
برنج با مقداري مرغ آب پز ميدهند .يكي ازبچه ها ميپرسد : «اين نان امشب است يا
براي بيست و چهار ساعت؟» سرباز عراقي به جاي جواب دادن جارو را برداشته چنان ضربهاي
بر سرش ميزند كه جارو از وسط دو نيم ميشود .
دو سطل بزرگ، يكي براي آب و ديگري براي ادرار. سه سطل كوچك
پنجاه بشقاب و شش ظرف بزرگ كه عراقيها به آن قسعه ميگويند در اختيارمان قرار ميدهند
و در ادامه دستورات، يكي از منافقين عرب زبان را به عنوان ارشد آسايشگاه معرفي ميكنند
و ميروند. خوشحال از اين كه ميتوانيم قدري استراحت كنيم ؛ناگهان سخنراني ارشد
آسايشگاه شروع ميشود :«سطل فقط براي ادراراست و اگر كسي در آن كار ديگري بكند
تنبيه ميشود. دستشويي رفتن براي اجابت مزاج فقط يك بار در روز آن هم در صف مينشنيد
تا نوبتتان شود.»
دستشويي رفتن داستان ديگري دارد. كلّ آسايشگاه بايستي در
مدت زمان ده دقيقه دستشويي بروند.ده نفرده نفر و فرصت هرنفر با شمارش يك تا ده ميباشد
يعني ده شماره. بايد در اين فاصله دستشويي رفته و برگرديم و نفر بعدي برود.يكي از
زجرآورترين شكنجهها، دستشويي رفتن است و عراقيها چه لذّتي ميبرند از اين زجر
دادن!
بالاخره پس از گذشت چند ساعت، به هر نفر دو پتو ميدهند و
اين اوّلين شبي است كه ميتوانيم براحتي بخوابيم. شبي كه لباسها نسبتاً تميز است و
هر كس دو پتو دارد كه ميتواند با آن بدن نحيفش را از سرماي شبانگاهي بپوشاند .
بدين گونه شب را به صبح ميرسانيم .