نویدشاهد یزد
صبح روزيكم بهمن سال1365 است.وارد موقعيت جنگل شدهايم.گروهان جوادالائمه (عليهالسلام )
از گردان قدس به فرمانـدهي برادر ضيـاء قاسمي، محل سازماندهي ماست. فرمانده گردان
آقاي حسيني است.گردان از سه گروهان تشكيل شده و ما در گروهان امام جواد (عليه
السلام) فيض حضور يافتهایم . گرچه افراد اين گردان قبلاً آموزش نظامي ديدهاند و ديگر
نيازي به آموزش مجدد ندارند اما به خاطر حساسيت عمليات و موقعيت منطقه، هفت روز
آموزش فشرده و رزم شبانه داريم و چقدر اين چند روز در عين خستگي شيرين است.روزهايي كه احساس ميكني خدا دستت را گرفته و از ميان تمامي
انسانهاي كره زمين ، تو لايق حضور شدهاي و در اين جا با دوستان جديدي آشنا ميشوي
كه خوب ميداني وقت عروجشان چقدر نزديك است. آموزش فشرده تمام ميشود. درست مثل تمام شدن فرصتهايي كه در
ميان دستانت ريخته شده و هر چه بيشتر تلاش كني تا ميان دستانت نگهشان داري،
زودترآنها را از دست ميدهي. همه جمع ميشويم، زير آسماني كه تنها بيكرانگياش را ميتواني
احساس كني و ديگر هيچ. فرمانده گردان سخنـراني ميكند؛ نه از آن سخنرانيها كه صد
بار كلمات را به هم تعارف كنند وآخرش معلوم نباشد كدام آيه را تفسير و كدام تكليف
را بيان و يا به كدامين فرامين قرآن عمل شده؛ كلماتي كه تكرار حرفهاي دل است. حرفهايي
كه اگر در اين جرگه نباشي هزار سال هم نميتواني دركشان كني. ولي اگراهل قبيله گذر
باشي، چقدر زود ميفهمي حكايت از خود گذشتن است نه به خود رسيدن.سخنان فرمانده، مرا به ياد اتمام حجت سيدالشهدا «عليه
السلام» در جمع يارانش مياندازد. آقاي حسيني بي هيچ تكلّفي، پس از قرائت آيات
پروردگار رو به جمع ميگويد: «كساني كه در گـردان قدس باقي ميمانند، اميدي به
بازگشت نداشته باشند.گردان قدس خطشكن است.هركس ماند يكي از اين مسيرها را طي ميكند،شهادت،اسارت
يا جانبازي. هركس در خود چنين تواني نميبيند، همين الان برگردد. گردان آزاد است،
به چادرهايتان برگرديد و خوب فكر كنيد. هر كس تصميم دارد بماند، نيم ساعت بعد همينجا
منتظرش هستم؛ در غير اين صورت بدون هيچ خجالتي برگردد واين را بداند كه براي خدمت
كردن راههاي ديگري هم هست »
به چادرها برمي گردیم. نيم ساعت قرار بيقراريمان ميشود.حكايت ديگرباره شصت و يك
هجري. در سرزميني كه نشان آبروي انسانيّت است.مجدداً فراخواني ميشود.تقريباً پانزده
نفر نيامدهاند. بار ديگر فرمانده حرفهاي قبل را تكرار ميكند : « برادران هركس براي عمليات بيايد سالم برنميگردد. ديدار
به قيامت ميافتد. هركس مشكلي دارد، برگردد.اگر بدهكار هستيد برگرديد.اگراحتمال ميدهيد
قرار است بعد از بازگشت كار نيمه تمامي را تمام كنيد، برگرديد . اين راه بازگشتي
ندارد. ولي در آينده عمليات هست، جاهاي ديگر هم ميتوانيد خدمت كنيد. خدمت كردن
فقط در اين گردان و اين عمليات نيست. هر
كس مي خواهد برگردد آزاد است»
اشك در چشمها حلقه زده،هيچ كس حرف نميزند.همه مصمم براي
ایثار و جانبازي هستند و چه جايي بهتر از اين جا،كه هنوز هم صداي غربت عشق با تمام
وجود شنيده ميشود!فرمانده با ديدن بچّهها و اعلام آمادگي آنها كه با صدایي
پرسوز ومشتاق از حنجرهها پرواز ميكند « آمادهايم آماده» فرمان آماده باش صادر
ميكند . بعد از ساعاتي كه به نظر يك قرن ميآيد،روحاني گردان با
لبخندی نمكين و چهرهاي نوراني؛ در حالي كه قران و آينه در دست دارد، با همه
روبوسي ميكند و تك تك عاشقان حسين را از زير قران بدرقه ميكند.سيد روحاني ، در ميان اشك چشم و ذکر، به روي بچّهها عطر و گلاب ميپاشد،
صورتشان را ميبوسد.
اينجاست كه فقاهت تشيع با جهاد گره ميخورد و فقه جعفري را
براي هميشه زنده نگه ميدارد . سوار اتوبوس شده و از موقعيت جنگل خارج ميشويم. همه ساكت و
آرام روي صندليها نشستهاند. فضا، فضاي بريدن است. به یک باره و در حالی که هنوز
اتوبوس حركت نكرده، شوخيكردن شروع ميشود.
گويي مجلس عروسي ميروند! اين جا و در اين بزم براي اهل دل حلاوتي است كه فقط اينان
ميدانند و بس . و من احساس ميكنم زمين نيز با آنان همراهي ميكند.چرا كه او
انتظاري پانزده قرنه را تجربه كرده براي بوسه زدن بر قدوم عارفاني كه خدا را به
بها خواهانند نه به بهانه . چرا که بهشت از آن بها دهندگان است نه بهانه گیران.
شب نهم بهمن چادرها نزديك منطقه عملياتي برپا شده و ما در ميان آنها
مستقر شدهايم.نماز و دعاي توسل در ميان سوز سينه عاشقان،با ياد ياران سفركرده
خوانده ميشود . شام خورده و به حالت آماده باش ميخوابيم . دشمن ساعت 5/2 شب، تك گستردهاي براي باز پسگيري مناطق
آزاد شده آغاز كرده. با شنيدن فرياد « برپا » براي جلوگيري از پيشروي دشمن آماده
ميشويم. همديگر را بغل ميگيريم. ميدانيم اين آخرين ديدار است و فردا بسياري
ازميان ما رفتهاند. لحظات غريبي است، و انسان هر كه و از هر جا باشد بياختيار
به ياد كربلا ميافتد و اينجا يك بار ديگر كربلاي عشق ترا به لحظه بزرگ ايثار
نزديك ميكند .
سوار بر آيفاي نظامي به طرف منطقـه حركت ميكنيم. نيم ساعت
بعد به منطقه ميرسيم . مقصدمان انتهاي همين راه است اما چرا بدون عجله ؟ شايد
براي اين كه ميخواهيم همديگر را سير ببنيم. دور تا دور منطقه را آب فراگرفته است. از آيفا پياده ميشويم
وسوار بر قايق. قايقها در ديد مستقيم دشمن است و لحظه به لحظه به طرفمان
تيراندازي ميشود. بايد رفت. اينجا مرز عبور از خود و رسيدن به خداست و چقدر زيبا راه را
نشانت ميدهد همان كه صدايت زده و بيهيچ واهمهاي ترا به مقصد ميرساند. به مقصد ميرسيم، از قايقها پياده شده و به طرف كانالهايي
كه از قبل تعبيه شده، ميدويم. مقصد انتهاي اين كانالهاست، قدمها تند شده. كسي
طاقت ندارد بر زمين افتادن جانش را ببيند. مگر میتوانی ببینی جانت را که در مفابل
دیدگانت غروب میکند و تو غروب لحظههای کسانی که از جان بیشتر دوستشان داری را
نظاره کنی!! اصلاً این جا حکایت نیست که روایتش کنی. در این جا صدای
هبوط ملائک را باید با گوش دل بشنوی و استعارههایش را عریان دریابی، سکوت کنی و
در این سکوت، شاهدان شهید را در مشایعت ملائک، تا عرش همراهی نمایی . بمانی و
بسوزی .
دهم بهمن 1365
آخرين
ساعات پايداري:
شلمچه در محاصره كامل دشمن است. براي شكستن محاصره، گردانهاي
قدس و فاطمهالزهرا (سلام الله عليها) وارد عمل شدهاند.گروهان ما به فرماندهي
ضياء قاسمي حركت كرده و در كانالي به طول پنج كيلومتر و عرض كمتر از نيم متر و عمق
شصت سانتيمتر،در حالي كه در ديد مستقيم دشمن قرار دارد و آتش سنگيني روي كانال
ريخته ميشود؛ به حالت نشسته، سينه خيز و
نيمخيز با ذكر يا زهرا (سلام الله عليها ) و تلاوت سوره مباركه قدر پيش ميرود. اينجا فقط زبان گلوله است و حكايت دلدادگي و تفسير يدالله
فوق ايديهم . نماز را در همان حالت ميخوانيم. هنوز هوا گرگ و ميش است كه
به خط مقدّم ميرسيم. فاصلهي ما با دشمن تنها پانصد متراست. درگيري شروع شده،
استعارههاي عريان تن و آتش و گلوله . درگيري تا ساعت 10 صبح ادامه دارد. مهمات تمام شده.
بدنهاي شهدا،گاهي بيسر و گاهي تكه روي زمين افتادهاند.جوي خون از سنگرها سرازير
است. دستور عقب نشيني دادهاند؛ راه برگشت را گم كردهايم. گلوله بيامان ميبارد.
زمينگير شدهايم. ميخواهيم عقب نشيني كنيم، دشمن متوجّه ميشود و حلقه محاصره را
تنگتر ميكند. پنج نفريم، نه راه فرار داريم و نه مهمّاتي براي جنگيدن ؛ با حسرت به شهدا نگاه ميكنيم.چقدر آرام خوابيدهاند؛ لبخند
به لب، دشمن را به تمسخر گرفتهاند. عراقيها سنگر به سنگر نارنجك مياندازند و جلو ميآيند.
زمينگير شدهايم و در پي يافتن راهي تا از چنگالشان بگريزيم. ولي كدام راه؟!! نفس
در سينه حبس شده. دشمن قدم به قدم نزديك ميشود . کاش گلولهاي بود تا به دشمن ميفهمانديم
،اين جا كشور رستن است نه گذشتن.كه ما قبيله عشقيم و قرنهاست داغ مظلوميت سالار
عاشقي بر دوش ميكشيم، به اميد روزي كه به خونخواهي امير عشق،پاي در ركاب فرزندش
گذاريم. ديگر حتّي به چهره يكديگر نگاه نميكنيم. ميترسيم اين
آخرين باري باشد كه چهره خسته و غبارگرفته هم سنگرمان را ميبينيم. صداي گامهاي
مرگ هر لحظه نزديكتر ميشود. باخود ميانديشم: "كاش از همه
حلاليت طلبيده بودم. مبادا مديون كسي باشم و ندانم!!"
آخرين لحظههاي
بريدن است. اما اگر مرد ره باشي، ميداني كه هر روز امام عاشقي ترا به ياري ميخواند
واينجا كربلاست. كربلاي ديگري براي امتحان .
بدين گونه اسارت ذرهذره در مذاقمان چكانده ميشود و ما
شرمنده در كنار دوستاني كه آرام خوابيدهاند، با حسرت به آنان نگاه ميكنيم و به
حالشان غبطه ميخوريم. اشهدمان را ميخوانيم. اما نه! اسارت باشد يا شهادت فرقي نميكند . مهم اداي تكليف
است و قبولي . پس بايد با چشم باز، چشم در چشم خصم بدوزي تا بداند كه تو دست
پرورده حسيني و آنچه برايت اهميت دارد اين است كه، همين جا در عاشوراي امتحان و در
مقابل يزيديان، انزجارت را در پيمانه نگاه بريزي و نشانشان دهي؛
درسنگر نشستهايم و بيرون را برانداز ميكنيم. هنوز اميدمان
را از دست ندادهايم و منتظر فرصتي تا راهي بيابيم و از چنگال ديوسيرتان بعثي
بگريزيم. عراقيها بر منطقه اشراف كامل دارند و ما را زير نظر گرفتهاند.
سنگرمان نزديك به دوازده ساعت زير نظر است اما هنوز آن را منهدم نكردهاند.انگار
قسمتمان اسارت است. نه! اسارت محال است.مگر ميشود اسارت دل و زنجير؟ چه حكايت
موهومي!! شايد بتوانند جسممان را در بند كشند اما روحمان را چه ميكنند؟! انگار تقدير براي ما به گونهاي رقم خورده كه كربلا را ذره
ذره دريابيم؛ هجرت تا شهادت ياران و اسارت در بند امويان زمان .
هنوز چند دقيقهاي نگذشته، صداي تانك به وضوح شنيده ميشود.
تانكهاي عراقي ، بالاي سنگر مستقر شدهاند. چند نفر بالاي سنگر و چند نفر جلوي در
ورودي سنگر ايستادهاند و فرمان خروج ميدهند .
اسارت را احساس ميكنيم. پس هر چه داريم، از پلاك و عكس
امام گرفته تا ساعت و مهر و جانماز را،در سنگر مدفون ميكنيم. دوربين ديدهباني
همراه يكي از بچّههاست، براي اينكه دست دشمن نيفتد آن را ميشكند. دستها روي سر، از سنگرخارج میشویم. عراقيها، با چنان ضربهاي از ما استقبال ميكنندكه وقتي
قنداقه تفنك روي كاسه سر مينشيند؛ از
شدّت ضربه كلاه آهني پرت ميشود. اصغر حکیمی بسيجي اهل اردكان كه كلاه بر سر
نگذاشته؛ با اوّلين ضربه قنداقه، سرش ميشكافد و خون فوران ميكند. سرباز عراقي
ناجوانمردانه مشتي خاك برميدارد و بر سرش ميريزد؛ خونِ گل آلوده روي سرش جمع ميشود،
خونريزي بند ميآيد. اما خون آلوده وارد سرش شده، باعث سردردهاي شديد ميشود. (
هنوز بعد از گذشت سالها سردرد همراه و قرين اوست .) از سنگر بيرون ميآئيم.دستهايمان را با نخ پلاستيكي و محكم
از پشت بستهاند مدّتي ما را به همين حال نگه ميدارند. طوري كه موقع باز كردن
طناب ، جاي آن را خون گرفته و كبود شده. هر نفر از ما را، چهار عراقي دوره كرده و با مشت و لگد
همراهي ميكنند.به سختي ميتوانيم قدم برداريم. از يك طرف ناراحت از اسارت و از
طرف ديگر، زير مشت و لگد به سختي ميتوانيم راه برويم. اما! با ديدن انبوه كشتههاي
عراقي كه روي هم تلنبار شدهاند، روحيه ميگيريم . عراقيها با ناراحتي فرياد ميزنند: «شما اينها را كشتيد»
در دل ميخنديديم و به دلاور مردانمان آفرين ميگوييم. به سختي راه ميرويم و نميدانيم عاقبتمان چه خواهد شد؟! زير كابلهاي بعثي قدرت هرگونه حركت از ما سلب شده . به درياچهي كوچكي ميرسيم. سربازهاي عراقي تفتيشمان ميكنند.در
حالي كه متحير به اطراف نگاه ميكنيم؛ صدايي نگاهمان را به سمت خود ميكشاند.
سرباز عراقي، زخمي و خونآلود، داخل آب افتاده و تلاش ميكند خودش را بالا بكشد.
پايش را بالا گرفته، فقط لايهاي پوست، مچ را به پايش نگهداشته و خونريزي دارد.
نالهكنان فرياد ميزند وكمك ميخواهد. چندان عربي بلد نيستم ولي ميفهمم از سرگردي كمك ميخواهد.
دلم به حالش ميسوزد. اگر آزاد بودم، حتماً كمكش ميكردم.حتّي حالا كه دشمنم محسوب
ميشود. در كمال حيرت افسر همراه، كلتش را به طرف سرباز زخمي نشانه
ميرودو او را با تير خلاصي ميكشد . باورم نميشود. اينان در قساوت قلب روي لشكر
يزيد را هم سفيد كردهاند ! و چه زيباست دراين معركه جانبازي و خوشا به حال آنان كه
حالا در كنار قرب پروردگارند.
بقيهي سربازهاي مجروح و معلول عراقي، با ديدن اين صحنه
سكوت ميكنند. در حالي كه همگي از نظر جسماني در شرايط بدتري قرار دارند. يكي دست
ندارد، يكي پا ندارد. ديگري به شدّت مجروح است و خونريزي دارد. اما، همه ساكت شدهاند.
صداي ناله از كسي بلند نميشود. ميترسند كمك بخواهند و به سرنوشت دوستشان دچار
شوند . باديدن اين حادثه، اشهدمان را ميخوانيم .چرا که با چشم خود
میبینیم چه بر سر نيروهايشان ميآورند؛ چه برسد به ما كه دشمن و اسيرشان هستيم.
منتظر شهادتيم. ديگر اميدي به فرار يا فرج نداريم حركتمان ميدهند. بعد از راهپيميايي كه به دور از چاشني كتك نيست، به اولين
سنگر بازجويي ميرسيم. از نام و نام پدر و محل تولد ميپرسند، بعد هم نام گروهان و
گردان و تعداد نيروها. كم كم سؤالات به مسير عمليات و منطقههاي عملياتي و اينكه
چه موقع عمليات بعدي خواهد بود،كشيده ميشود.چون از قبل با هم هماهنگ كردهايم،همه
يك حرف ميزنيم و اطّلاعات دروغ در اختيارشان قرار ميدهيم . فرمانده عراقي خوشحال و
خندان از اين كه بدون دردسر اطّلاعات مهمّي به دست آورده، براي هر نفر يك
پرتغال داخل جيب لباسمان ميگذارد. چون احتمال بمباران شيميايي منطقه وجود داشت، لباس پانچوآو
ضد شيميايي پوشيدهايم. جلوي لباس زيپ بزرگي دارد.اگر ميتوانستيم بازش كنيم شايد
آرامش بيشتري داشتيم. بعد از گذشت بيست و چهار ساعت و گرسنگي، تشنگي و خستگي تقاضا
ميكنيم دستهايمان را باز كنند .
فرمانده در جوابمان ميگويد :« بعداً»
آب و غذا ميخواهيم .ميگويند: «بعداً»
چند ساعت ديگر ميگذرد.خستگي، گرسنگي و تشنگي در ميان لباس
چتري ضد شيميايي غير قابل تحمّل شده. دوباره ما را به اتاق بازجويي ميبرند. سنگر
بازجويي در زيرزمين است. وسط سنگر ، فرمانده عراقي با هيكلي بزرگ روي صندلي، پشت
ميز نشسته. روي ميز ،چراغي است كه فضاي داخل را روشن ميكند. كتك خوردن ازهمان لحظه ورود شروع ميشود. اطّلاعات ميخواهند.آب
دهان بر سر و صورتمان مياندازند، كتكمان ميزنند.چون با كتك زدن و پرخاش كردن نميتواند
اطّلاعاتي به دست بياورند؛ دستها و چشمهايمان را ميبندند. از ساعت يك بعد از ظهر
زير آفتاب قرار ميدهند و خودشان زير سايهاي خنك مينشينند.
سرباز عراقي چشمبند را باز ميكند ولي چنان سيلي به صورتم
ميزند كه برق از چشمانم ميپرد. بعد هم پرتغالي كه فرماندهشان در جيبم گذاشته ،
برميدارد و ميخورد . همچنان زير آفتاب سوزان نشستهايم. ساعت سه بعد از ظهر، ما
را سوار آيفا ميكنند و به خط سوم ميبرند. در آنجا با بيرحمي تمام از بالاي آيفا
،پرتمان ميكنند. بدنم به شدّت درد گرفته. وقتي با چشم خود ميبينم چگونه توپ و
تانك ايران خط سوم عراق را زير آتش گرفته و عراقيها ،با ترس و لرز به اين سو و آن
سو ميروند؛ تمام درد و ناراحتي را فراموش ميكنم .
گلولههاي لشكر توحيد، چونان تيرهاي ابابيل ، سفيري است كه
مرگ را در لانه قلبشان نشانده و تلفات زيادي از خط سوم عراق گرفته . عراقيها مستأصل و برافروخته، ما را زير مشت و لگد ميگيرند.
فرق نميكند سرباز باشند يا درجهدار بعثي. هر كس به سهم خود،ضربات مشت و لگد ،
حواله سر و بدنمان ميكندو با كلمات ايران و خميني بر شدّت كتكها ميافزايند. آنقدر ميزنند تا خسته شوند. لحظات به كندي ميگذرد. نميدانيم كجاييم و چگونه باید نماز
بخوانيم. از سربازي كه به نظر بهتر از ديگران است و از زمان همراهي به ما توهين
نكرده، ميپرسم :« ميتوانم نماز بخوانم ؟» به عربي ميگويد:«من اهل كربلا هستم. فقط اين را بگويم اگر
نماز بخوانيد شما را ميكشند. نماز خواندن ممنوع است.فقط با اشاره دست و بدون وضو
نماز بخوانيد.»
به ناچار با دست بسته،بدون قبله و بدون وضو نماز ميخوانيم.به
اطراف نگاه ميكنيم. دو نفر از بچّـههارا با سر و روي خونين، ازچـادر بازجويي
بيرون ميآورند و به جمع پنج نفري ما اضافه ميكنند.اهل نعيمآباد و گردهكوه
يزدند . اهل ديار قناعت و صبر. همديگر را نگاه ميكنيم، در حالي كه نميتوانيم حرف
بزنيم .
سرباز عراقي مرا كه از نظر جثه،از همه كوچكترم، كشـان كشـان
به چادر ميبرد و گوشهاي پرت ميكند. سؤالاتي ميپرسند. اما چون جواب قانعكنندهاي
نميشنوند؛كتك زدن شروع ميشود.تا ميتوانند ميزنند. بعد هم سيم برق، به سر و
صورتم وصل ميكنند. بدنم به شدّت تكان ميخورد.تعادلم را از دست دادهام. ميان زمين و هوا معلق شدهام.بدنم
بيحس شده و عراقيها قهقهه ميزنند. بيحال و مچاله درهم، مرا گوشهاي پرت ميكنند
و دوباره سؤالاتشان شروع ميشود. اما اين بار ديگر از اوضاع منطقه نميپرسند. بلكه
ميپرسند : « تو دوست داري يا نه؟ »
ميگويم : «بله بله من دوست دارم.»
فرياد ميزنند :« اسمشان اسمشان ؟»
مچاله در خود فرياد ميزنم: «رضا، حسن ، حسين ، احمد ،...»
ضربهي محـكمي به سـرم ميخورد. عكـسهاي زنــان فاحـشه را
جـلوي چشمانم میچرخانند. گوشم را ميپيچانند و ميگويند : «منظورمان دوست دختر
است نه علي و حسن و حسين » ميگويم :« ايراني فاسد نيست كه دوست دختر داشته باشد» با
ضربهاي مرا از چادر، بيرون مياندازند.تمام بدنم را درد فرا گرفته براي تضعيف نيرو و مخدوش كردن اعصاب، در حالي كه به شدّت
تشنهايم و بر اثر جراحات ، خونريزي داريم – که همین امر برتشنگيمان افزوده- در
مقابل چشمانمان ليوان آبي را، چكه چكه روي زمين ميريزند.و با زدن ضربات باتوم
مجبورمان ميكنند با حلق تشنه و خشك، سيگار بكشيم . تا به حال سيگار نكشيدهام. براي همين دود سيگار باعث ميشود
به سرفه بيفتم. ولي عراقيها هم چنان كتك ميزنند و مجبورمان ميكنند سيگار بكشيم
. ميگويند :«خميني. سيگار. حرام » منظورشان اين است كه سيگار
كشيدن در ايران به امر امام حرام است.اما اينجا چون دشمن امام هستند ، وادار به
كشيدن سيگار ميكنند. من كه تا به حال سيگار نكشيدهام به شدّت سرفه ميكنم .
سيگار را گوشهاي پرت ميكنم. يكي جلو ميآيد، سيگار را برميدارد و روي دستم
خاموش ميکند. دستم ميسوزد و تا مدّتها سوختگي آن اذيّتم ميكند.
چشمانمان را ميبندند و ميروند. يكي از عراقيها فارسي
صحبت ميكند؛ با ديدن اين منظره، جلو ميآيد و ميپرسد : «راحت هستي ؟» ميگويم:«اگر دست و چشمم را باز كنيد، راحت ميشوم» ميگويد:« ما از دست و چشم بسته شما بسيجيها ميترسيم .چه
برسد به دست و چشم بازتان !»
چهل و هشت ساعت گرسنگي و تشنگي كشيدهايم. چهل و هشت ساعتي
كه، با ضربات كابل و بدترين شكنجهها همراه بوده. بعد از طی این مدت چهل و هشت
ساعت، به هر اسير يك عدد نان ساندويچ بيات شده ميدهند. نان به قدري خشك و بيات
شده است كه ميان دندانها شكسته نميشود.بعضي از بچّهها از شدّت گرسنگي مجبور
شدند نان بيات شده خشك را بخورند ولي بعضي نميتوانند و هر چه تلاش ميكنند
ازگلويشان پايين نميرود .
ابتدا ما را در يك اتاق 4*3 به همراه بيست و هشت نفر از
اسراي اهل تهران و كاشمر و يزد ميبرند. در اين مساحت، سي و هشت نفر جا داده شده. داخل اتاق يك توالت است كه بعد از دو روز ميتوانيم دستشويي
برويم. زمين خاكي است و به خوبي ميتوان تصوّر كرد چه اتّفاقي ميافتد. زمين به
فاضلابي تبديل شده كه بوي تعفن آن بيشتر اذيّت ميكند. بازجويي شروع ميشود و بچّهها را، يكي پس از ديگري از اتاق
بيرون ميبرند. بعد هم خونين و زخمي باز ميگردانند . نصف شب ، دو نفري را كه براي بازجويي برده بودند، ميآوردند
و نوبت به بازجويي من ميرسد. طبق معمول با ضربات سيم و كابل و لگد و قنداقه تفنگ
تا اتاق بازجويي، همراهي ميشوم . اتاق بازجويي، يك اتاق بزرگ است كه دور تا دور
آن افسران عالي رتبه عراق نشستهاند.اين اتاق به دو اتاق 4*3 تو در تو ختم ميشود
كه براي انواع شكنجهها پيشبيني شده . با ضربات كابل و باتوم مجبور ميكنند به حالت دو زانو
بنشينم. يكي از فرماندهان عراقي كه فارسي را به خوبي صحبت ميكند، ميگويد:« من
ايراني هستم و به عراق پناهنده شدهام.اين افسر چند سؤال از تو ميپرسد. اگر راست
گفتي، كاري با تو نداريم والّا پوست از سرت ميكنيم » و با دست به افسر كنار دستش
اشاره ميكند. دستور ميدهد دستانم را كه چندين ساعت از پشت بسته شدهاند ،
باز كنند . سؤالات شروع ميشود .
- چندمين دفعه است كه به جبهه ميآيي؟
- در كجاها بودي؟
- در كدام عمليات شركت كردهاي ؟
- رابطه مردم با
نظام چطور است ؟ به فرمان امام گوش ميدهند يا نه ؟
- ايران چند نفر نيرو دارد ؟
- منظور از ارتش بيست ميليوني چيست ؟
بدون هيچ واهمهاي به سؤالاتش پاسخ ميدهم. اينجا تنها سلاح
جوابهاي تند و قاطع است. تمام خشمم را در ميان كلمات ميريزم و بر فضاي حاكم ميپاشم.
فرمانده عراقي ميگويد: «ديدي با تو كاري نداشتيم ! چون همه
را درست گفتي. ما از قبل تحقيق كرده بوديم
»
ميپرسد : «خميني را دوست داري ؟ »
بيدرنگ ميگويم :« شما صدام را دوست داري ؟ »
ميگويد :« بله »
ميگويم: «مسلم است؛من هم رهبرم را دوست دارم »
ميگويد: «صدام حسين را دوست داري؟ »
ميگويم:«شما خميني را دوست داري ؟»
ساكت ميشود و حرفي نميزند .
ميگويم: «معلوم است كسي دشمن خودش را دوست ندارد »
ميگويد : «چرا خميني را دوست داري ؟»
ميگويم: « رهبر من نه تنها رهبر من، بلكه پيشواي مسلمانان
جهان است. با اين وجود ميگويد اگر به من خدمتگزار بگوييد بهتر است تا رهبر
بگوييد. رهبر من دست و بازوي رزمندگانش را ميبوسد و بر اين بوسه افتخار ميكند.آن
وقت نبايد چنين رهبري را دوست داشت !؟»
صحبتهايم به عربي ترجمه ميشود و افسران عراقي گوش ميدهند.
خيلي تعجب ميكنم كه چطور چنين سخنانی را ميشنوند و چيزي نميگويند .
فرمانده عراقي دوباره ميپرسد: «آخرين سؤال را از تو ميپرسم
.در مورد دوست داشتن خميني و مخالفت با صدام حسين»
ميان حرفش ميپرم و ميگويم :« اگر هزار صدام به من بدهند
حاضر نيستم با يك تار موي يا ناخن چيده خميني عوضش كنم .»
گفتن اين كلام همان است و كتك خوردن همان. چنان مرا پرت ميكنند
كه ديگر جايي را نميبينم .از شدّت درد، نميدانم كجا هستم.از خستگي و شدّت ضربه
خواب يا بيهوش شدهام،نمي دانم .حتّي نميدانم چه وقت مرا به اتاق بازگرداندهاند
. در همان حال ضربهي شديد ديگري بر سرم احساس ميكنم. سرگيجه
امانم را بريده. چشمانم را باز ميكنم. كابلها را به هم گره زدهاند و بر سر و
صورتم ميكوبند. سرباز عراقي بالاي سرم ایستاده و با كابل به سرم ميزند.حرفهايش
را بريده بريده ميشنوم كه فرياد ميزند: «حرس خميني حرس خميني »آنقدر ميزند تا
خون راه بيفتد. وقتي خون از سر و رويم سرازير شد، رهايم ميكند و ميرود. يكي از برادران زخمي است و تركش بزرگي دستش را تا استخوان
شكافته. خونريزي زخم، لحظهاي قطع نميشود؛ آرام آرام مینالد
، میلرزد .عفونت تن تندارش را به ناله میکشاند. او نیز از حملات دژخیمان بعثی در
امان نمیماند و در این اثنا ، با ضربهاي ساكت ميشود. برای مداوا دو قطعه چوب ميآورند
و دستش را مثلاً آتلبندي ميكنند.
ساعت 5/8 ، بعد از ساعتها اسارت و تشنگي، يك دبه بيست
ليتري آب ميآورند و ته مانده نان ساندويچ بيات شده سربازانشان را، به عنوان غذا،
جلويمان مياندازند.بعضي از بچهها ساعتهاست چيزي نخوردهاند و براي حفظ جان،
مجبورند ته مانده غذاي عراقيها را با بيميلي بخورند . روز بعد، كل اسرا را بيرون ميبرند و به هر كدام يك شيشه
نوشابه و يك عدد كيك ميدهند تا براي فيلمبرداري بينالمللي آماده شويم. تعدادي از بچهها، بلافاصله از فرصت استفاده ميكنند،ضربات
كابل را به جان ميخرند و قبل از فيلمبرداري، كيك ونوشابه را ميخورند.كيك و
نوشابه فقط دكور فيلمبرداري بود؛ گرچه تعدادي هم دلي از عزا درآورده و صحنه را
خالي كردهاند. بيچاره كارگردانان اين سناريو! نميدانستند چكار كنند.
تيرشان به سنگ خورده و نتوانسته بودند رسيدگي به اسرا را، به رخ مجامع بينالمللي
بكشند. به اين ترتيب سه روز و سه شب در بصره ميمانيم .در خلال اين
مدّت چندين بار بازجويي ميشويم و كتك مفصل ميخوريم.