سه‌شنبه, ۰۱ آبان ۱۴۰۳ ساعت ۰۹:۱۵
شهید «محمدحسین آقایی کاظم آباد» یکم آبان 1344 در محله مهرآباد شهرستان میبد به دنیا آمد. سرانجام 6 فروردین 1363 به شهادت رسید. پایگاه اطلاع رسانی نوید شاهد یزد زندگی نامه این شهید بزرگوار را منتشر می‌کند.

زندگی

به گزارش نوید شاهد یزد، محمدحسین هفتمین ستاره ای بود که در این خانه طلوع می کرد. با این همه پدر برای آمدنش لحظه ها را می شمرد و آرزو می کرد که به سلامت قدم در زندگی پدر بگذارد و این چنین نیز شد. محمدحسین یکم آبان 1344 خانه ی پدر را به نور قدمش روشن کرد و باز هم پدر را برای کار و تلاش مصمّم تر نمود. پدر گاهی به کار کشاورزی مشغول می شد و گاهی هم روزگار را در مقنی گری می گذراند و همه ی همّتش این بود که رونقی نسبی برای زندگی فراهم کند. پسرهای بزرگتر هم سعی می کردند که دست پدر را بگیرند و بر قدرت بازوانش بیافزایند، ولی فقر گریبان خانواده را گرفته بود و به راحتی آن ها را رها نمی کرد. خیلی از فرزندان این خانه مجبور شدند از درس و بحث و مدرسه دست بشویند و راهی بازار کار شوند.

محمدحسین دوره ی دبستان را در رکن آباد و مهر آباد به پایان برد و راهنمایی را هم در مدرسه ی شهید رعیت رکن آباد پشت سر گذاشت. با همه ی استعدادی که داشت، دیگر نتوانست به مدرسه و دانش آموزی بپردازد. با این که انقلاب شده بود و کمی روشنی در زندگی پدر پیدا شده بود ولی باز هم فقر، این پدر عیال‌وار را آزار می‌داد. محمّد حسین صلاح را در آن دید که به یاری پدر بشتابد. محمّد حسین، به حق پسندیده و مثال زدنی بود. این را همه دریافته بودند. او از کودکی، آرمان خواه و بلند طبع و متواضع و دوست داشتنی بود و رابطه ی پسندیده با معبود برقرار می کرد. پدر را با مهر و حسن اخلاقش، شیفته ی خود نموده و مادر را دعاگوی خود کرده بود.

محمدحسین در خانواده‌ای زندگی می‌کرد که همه رنگ و بوی مذهبی داشتند و برای روحانیت ارزشی والا قائل بودند. امام به عنوان یک مرجع دینی، همه ی آن‌ها را در میدان نهضت سامان داد و در میان مردم به خروش آمده، به حرکت کشاند. محمدحسین هم، نقش نوجوانی خود را در این صحنه به زیبایی اجرا نمود و عاشق امام شد.

محمدحسین پانزده ساله بود و تازه، دوره ی راهنمایی را تمام کرده بود که جنگ تاختن کرد و می خواست؛ دین و آرمان و وطن یک امت بزرگ را به ورطه ی نابودی بکشاند. این روزها، محمدحسین تازه به کار بنّایی هم دل سپرده بود و می رفت تا در این حرفه به هنری دست یابد. ولی جنگ رهایش نمی کرد. نمی دانست چه کند. از سویی عشق امام دامنش را گرفته بود. از سویی می خواست، کمی از رنج پدر بکاهد. گزینه ی اوّل را انتخاب کرد و پدر را چون گذشته به خدا سپرد و عاشق و بسیجی شد.

زندگی

سال 1362 سال شکوفایی و درخشش محمّد حسین در جبهه‌ها بود. این دلاور آزاده در این سال دوبار، با آمادگی کامل در کسوت یک بسیجی عاشق پای در میدان جنگ گذاشت و با پایداری مردان مدرسه عشق در کنار یاران عاشق ایستاد، مرحله ی اوّل به سلامت به دیدار مادر باز گشت و مدّتی در کنار خانواده ماند. زمستان که فرا رسید دوباره آتش عشق در سینه ی او فوران کرد. محمدحسین این بار برای همیشه از خانه ی پدر پای کشید و جز خاطره‌هایش، همه وجودش را به جبهه برد.

محمدحسین عجیب به دعا اعتقاد داشت. خود اهل دعا و راز و نیاز بود و همه را هم به آن سفارش می کرد. او این بار در کنار مادر قرار گرفته بود و از او می خواست هم برایش دعا کند و هم صبور باشد. این همه ی خواسته ی این دلاور ازپدر و مادر و برادران و خواهران بود. نگاهش حکایت از این داشت که دعای پرواز می خواهد، نه دعای ماندن. صبوری مادر و پدر را برای شهادتش
می طلبید نه برای برگشتن.

مادر با آیینه و قرآن فرزند را روانه کرد و بر پشت قدم های محمدحسین باران دیده را جاری نمود و در یک جمله گفت: خدا به همراهت مادر. «من هم مثل مادر قاسم و اکبر و وهب صبر می کنم. دعا می کنم: الهی، پیروز بر گردی» محمدحسین  برای همیشه رفت.

روزهای نوروز مادر فقط با خاطره های محمدحسین گذشت و محمدحسین دلاور نیز در جبهه «صادهای » صبوری و صمیمیّت و صداقت و صفا و صلوه و صلابت و صولت را بر سفره نوروز چید و با سرود پایداری، به پیشباز نوروز ایستاد. محمدحسین از آغازین روزهای این بهار آیه های انتظار را می خواند و ثانیه ها را می شمرد تا 6 فروردین سال 1363 نزدیک شد. عملیات جانانه خیبر چندی بود که پایان یافته بود و طلایه داران ظفر در منطقه ی مجنون و طلائیه به پاسداری از دست آوردهای آن جان گذاشته بودند. چه بسیار مردان دلاور که مجنون وار در وادی مجنون قدم گذاشتند و در این صحرای عاشقی جان بر سر لیلای آرمان خود فدا کردند.

منطقه ی طلائیه برای محمّد حسین منزلگاه آخر بود. آخرین نگاه ها را به آسمان دوخت و دریافت؛ ستاره ها او را به پرواز می خوانند. جانش آهنگ پرواز گرفت و تن خاکی او پس از یک پایداری قابل توصیف، بر خاک طلائیه نقش بست. وقتی مولا به دیدارش آمد با گونه ای پر از باران شادی از حضرتش استقبال کرد و آرام پیش نگاهش چشم ها را بست.

محمدحسین عزیزتر از همیشه به وطن برگشت؛ امّا این بار تاب بر پا ایستادن نداشت. یاران زیر بال و پرش را گرفتند و روی موجی از شوق و شکوه به پرواز در آوردند. دست ها بودند که باریدن گرفتند و تن معطّر محمدحسین را تا کنار یاران شهیدش پیش بردند. محمدحسین در کنار یاران آرام گرفته ی در گلزار شهدای مهر آباد قرار گرفت و خاکش مضجعی شد برای آنان که می خواستند؛ از تربت شهیدان درس ایثار و رستگاری و پایداری بیاموزند.

و مادر که وعده ی کربلای فرزند را از یاد نبرده بود بعد از سال ها بر در حرم مولای شهیدان بوسه زد و با همه ی سادگی به پدر شهید گفت: «این هم وعده ی محمدحسین و این هم کربلا که انتظارش را می‌کشیدیم.» و محمدحسین ایستاده بود و زیارت عاشقانه و دلنشین پدر و مادر را گواهی می کرد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده