بازگشت.../خاطرات جانباز هفتاد درصد علی رضاپور تقی آباد
چهارشنبه, ۰۷ آذر ۱۳۹۷ ساعت ۱۶:۱۷
جانباز هفتاد درصد علی رضاپور تقی آباد فرزند محمد در سال 1360 عازم جبهه حق علیه باطل گردیده و در اواخر جنگ در حالی که عازم منطقه سمن بوکان برای اعزام به سردشت بود در منطقه سقز با اصابت گلوله های ضد انقلابین مجروح و قطع نخاع گردیده است.
نوید شاهدیزد:
روی تخت جابه جا شد و دست دراز کرد تا کنترل تلویزیون را بردارد، اما دستش به سختی به میز کوچک می رسید، تقلایش زیاد طول نکشید و یکی از دوستان با صندلی چر خدارش رسید و کنترل را برداشت: کدوم شبکه بزنم آقاعلی!دوباره طاقباز روی تخت دراز کشید: فرقی نمیکنه، فقط روشن باشه و خندید.دوستش در حالی که نیم نگاهی به او داشت، شبکه ها را عوض می کرد:کنترل را به دست علی داد و گفت: بیا برادر خودت انتخاب کن و با ویلچر از کنار تخت گذشت.
علی نگاهی به آسایشگاه انداخت، اکثر اتا قها خالی بود و فقط یک نفر در انتهای سالن به حالت نشسته نماز م یخواند. از تلویزیون فیلمی مستند پخش م یشد و موضوع آن در باره کسانی بود که برای لحظاتی مرگ را تجربه کرده بودند. حر فهای مردی که مصاحبه می کرد برایش جالب بود. ناخودآگاه خاطره آن روز برایش زنده شد. روزی که با گروهی از رزمندگان در جاده های کوهستانی کردستان به سمت سنندج می رفت و مینی بوس زوزه کشان از شیب تند جاده بالا می رفت و او که کنار راننده نشسته بود با صدای وحشتناک برخورد مینی بوس با ماشینی که از روبرو می آمد به عقب پرتاب شد و با واژگون شدن مینی بوس درد عجیبی در ستون فقراتش تیر کشید و لحظاتی بعد همه چیز برایش عجیب و باور نکردنی شد. ناگهان از اتومبیلی که به سمت پائین می آمد و او خیال می کرد ناخواسته دچار سانحه شده، چند نفری که به نظر می رسید از گروهک کومله باشند بیرون آمدند و بچه ها را زیر رگبار گلوله گرفتند. گلوله ها به بدن دوستانش می نشست و آنهایی که پس از تصادف هنوز جانی داشتند تلاش می کردند خود را از زیر لاشه سنگین مینی بوس بیرون بکشند؛ اما دو نفر که گویا مامور زدن تیر خلاصی بودند به آنها فرصتی برای زنده ماندن نمی دادند. یکی از آنها بالای سرش رسید و اسلحه اش را به سوی او نشانه رفت، علی چشمانش را بست. چند گلوله شلیک شد اما هی چکدام به او اصابت نکردند. یکی ازآنها خشاب عوض کرد و دوباره صدای گلوله ها سکوت کوهستان را شکست.
ناگهان حس عجیبی به علی دست داد و تصاویری سریع از ذهنش گذشت. شنیده بود که لحظه مرگ، زندگی انسان از زمان کودکی تا مرگ مانند پرده سینما به نمایش گذاشته می شود و او در خیال خود می دید کودکی ده ساله است و با فانوسی در دست همراه با اهالی روستا به سوی مسجدی می رود که صدای روض خوانی از بلندگوهای آن به گوش میرسد. می دید که برف زمین را پوشانده و او در میان برف و بوران، بدون لباس گرم و کفش مناسب به راهش ادامه می دهد. به عینه می دید که در صحنه های بعد، دوشادوش پدرش در باغی پر از درختان میوه مشغول به کار است و پدر با حوصله و مهربانی راه و روش پیوند زنی درختان را به او می آموزد... شانزده ساله است که به خواستگاری می رود و گوش به سخنان روحانی ده می سپارد که می گوید: با نگاه به ناموس مردم در چاهی گرفتار خواهید شد که هرگز نمی توانید از آن بیرون بیایید... و بعد احساس کرد سبکبال شده و بی آنکه خودش بخواهد به سمت بالا می رود! از آن بالا می توانست همه چیز را به خوبی ببیند. حتی بدن خودش را که کنار شهدای دیگر بر روی زمین افتاده بود مشاهده کرد. مردان مسلح سوار خودرو شدند و به سرعت از آنجا گریختند.
وقتی در بیمارستان چشم هایش را بازکرد آد مها را به صورت سایه های محو و ناشناخته دید. کسی او را به اسم صدا زد و پرستاری کنار تختش آمد، او خواست بگوید که تشنه است اما لبهایش بی حرکت ماندند. ازمیان صدای آد مها، صدای برادرش را شناخت که با لحنی ملتمسانه به دکتر می گفت : آقای دکتر اگر صلاح می دانید و امیدی به بهبودی هست به خارج اعزامش کنید. تمامی خرجش با من!
و دکتر با بی حوصلگی گفت: در خارج هم قرار نیست معجزه بکنند آقای عزیز...
و برادرش جواب داد: پس می فرمائید چیکار کنیم؟دکتر که از تخت فاصله گرفته بود گفت: ببینم این بنده خدا زن و بچه هم داره؟
و برادرش در پاسخ گفت: بله آقای دکتر، چهار دختر و یه پسر داره!
صدای دکتر که در حال بیرون رفتن از اتاق بود به گوشش رسید که می گفت: این آدمی که من می بینم یه هفته دیگه بیشتر زنده نیست. زودتر اینو ببرید پیش خانواده اش که شاید آخرین دیدارش باشه!
و حالا سی سال از آن روز که دکتر همه را ناامید کرده بود می گذشت و علی به خواست خدا به زندگی برگشته بود تا به دیگران نشان بدهد که صبر و استقامت می تواند شگفت انگیزترین ویژگی انسان بر روی این عالم خاکی باشد!
نظر شما