مثل یک کابوس...
يکشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۷ ساعت ۱۷:۰۲
جانباز هفتاد درصد جواد فتاحی از سوی سپاه در جبهه حضور یافت و بعد از چندین عملیات در مناطق جنگی در منطقه جزیره فاو مجروح و قطع نخاع گردید
نویدشاهدیزد:
بر روی تخت آسایشگاه افتاد ه ای و همهمه ی آدمهایی که معلوم نیست چرا کنار تختت حضور دارند در گوشت می پیچد. خیلی وقت نیست که پرستار آمپول مرفین را به تو تزریق کرده است. همیشه زمانی برای زدن مرفین می آید که درد به نهایت رسیده باشد. همهمه بیشتر می شود، به نظرت می رسد که دکتر عارفی وارد اتاق می شود. نمی توانی به درستی بگویی از او خوشت می آید یا نه؛ از همان روز اول که می آید شروع می کند به کارهای عجیب وغریب! اولین جمله اش را خوب به خاطر داری. از تو می خواهد که روی تخت بنشینی! اول خیال می کنی که مخاطبش تو نیستی، اما او دوباره درخواستش را تکرار می کند. - بلند شو بشین جوون! نمیدانی بخندی یا گریه کنی! - مگه نمی بینید در چه وضعیتی هستم؟ من هفت ماهه که نتونستم بنشینم! می پرسد:
- کجا بودی؟ دکترت کی بود؟و ناگهان پشت گردنت را می گیرد و زور می زند تا بالا تنه ات راا ز جا بلند کند. مثل کشتی گیری که بخواهد حریفش را خاک کند، فشار می آورد و بی توجه به ناله هایت تو را روی تخت می نشاند و می گوید از فردا باید این جوری بنشینی! تب چهل درجه داری، نمی دانی شاید هم بیشتر از چهل درجه است! دوباره درد مثل ماری زخمی زیر پوست بدنت و لای استخوا نهایت چنبره می زند و تو را به مرز بیهوشی می برد. با تمام وجود فریاد می کشی و پرستار را صدا می زنی؛ اما کسی نمی آید. دهانت باز و بسته می شود بی آنکه کسی صدایت را بشنود. خودت هم نمیتوانی صدایت را بشنوی! با احساس کردن سوزشی در تنت خیال می کنی دوباره مرفین زده اند، می خواهی اعتراض کنی! دیگر نمی خواهی به تو مرفین بزنند. لب هایت خشکیده و سرت از درد می ترکد. کسی صدایت می زند صدایش از راه دور می آید، نزدیکتر که می آید او را می شناسی از بچه های مهندسی رزمی است. صورتش را نمی بینی اما سایه ای از او روی سنگر افتاده است و تو با لودر به طرف سنگری می روی که با گلوله توپ زده اند. یکی کنار لودر می دود و وقتی به تو می رسد داد می زند: - بچه ها توی سنگر و زیر کیسه های شن گیرکرده اند!
همه جزیره مجنون برایت آشناست اما اینجا را به یاد نمی آوری! سنگرهای تجمعی کنار هم ردیف شد ه اند. صدای تلفن قورباغه ای می آید، صدای زنگش هم شبیه قورباغه است، شاید به خاطر همین به آن تلفن قورباغه ای می گویند فرمانده آن طرف خط می گوید: - بروید پد شمالی، اونجا عراقیها تک زده اند و چند تا سنگر هم خراب شده...
صدای دکتر عارفی می آید که از پرستار در باره تو می پرسد. بیدار هستی اما چشمانت را بسته ای. خسته ای، خیلی خسته ای! از اینکه مرتب باید به اتاق عمل بروی و درد و ناراحتی را تحمل کنی به ستوه آمده ای. نمی دانی چطور می فهمد که بیدار هستی! با تکه فنری که در دست دارد به گوشه تخت می زند و می گوید: - برپا! برپا جوون!... می دونم که بیداری! پس خوب گوش کن! تا من به اتاق بغلی می رم و برمی گردم باید سه سوته آماده بشی، می خوام امروزخودت یاد بگیری که بدون کمک دیگران روی ویلچر بنشینی! صدامو می شنوی؟! گوشت با منه؟!
پرستار می گوید:- فکرکنم خواب باشه آقای دکتر! دکتر چند بار بر روی لبه تخت می زند و می گوید: - بیا! حالا اگه خواب هم بود دیگه بیدار شد! به سختی چشمانت را باز می کنی و دکتر عارفی موذیانه می خندد: - از دست من نمیتونی خلاص بشی! تا وقتی تو این بیمارستان هستی هر روز همین آشه و همین کاسه! زیر لب سلام می کنی و با ناراحتی ملحفه را کنار می زنی. دکتر با فنر به تو اشاره می کند: - این جوری به من نگاه نکن! تا برمی گردم باید آماده بشی!...دستت را به لبه تخت می گیری و سعی می کنی سرت را بالا بیاوری اما درد وحشتناکی در کمروگردنت می پیچد و از حال می روی.
در جمع بچه ها نشسته ای و با آجیل شب عید مشغول هستید که هواپیماهای عراقی می آیند. یکی از هواپیماها اوج می گیرد و ناگهان شیرجه می زند اما از شلیک راکت خبری نیست. پدافندهای هوایی اطراف شروع به تیراندازی می کنند و برای دقایقی آنها را فراری می دهند اما خیلی زود برمی گردند و مانورشان را از سر می گیرند اما به مواضع خودی حمله نمی کنند، یکی از بچه ها م یگوید: - شاید خودی باشند. اما فرمانده که با دوربین چشم به آسمان دوخته زیر لب می گوید:- هواپیمای میگ هستند! معلوم نیست چه نقش های تو کله شونه! هواپیماها دور می زنند و دوباره گم می شوند اما وقتی صدای هواپیمای مسافربری می آید دوباره مثل اجل معلق پیدا می شوند. حالا معلوم می شود چرا حمله نمی کردند. هواپیمای مسافربری به سمت اهواز می رود و فرمانده با نگرانی می گوید: - هواپیمای ایرانیه! خدا به مسافرهاش رحم کنه... هنوز جمله اش تمام نشده که یکی از میگها که بالای سر هواپیمای مسافربری است شیرجه می زند و به سمت هواپیمای ایرانی شلیک می کند. هواپیما در آسمان منفجر می شود درحالیکه تکه هایی از بدنه اش جدا شده به سمت تپه ها سقوط می کند...
دکتر عارفی می گوید:
- چند سالته جوون؟! تو این سن و سال باید ورزش کنی. نمی دانی با شنیدن حر فهایش باید گریه کنی یا بخندی؟ می خواهی از مشکلات بگویی از دردی که شب و روز برایت نگذاشته است یکی از پرستاران که بالای سرت ایستاده می گوید: - آقای دکتر بیایید اینجا دوباره بیهوش شد... یکی از بچه های مهندسی پشت کمپرسی ترکش خورده و تو وادارش می کنی که دستش را روی زخم گردنش بگذارد. دستش را روی ترکش کوچکی که گردنش را زخمی کرده م ی گذارد و ماشین نیسان از روی پستی و بلندیهای جاده می گذرد و هر بار که ماشین تکان می خورد و دستش از روی زخم کنار می رود خون به سمت سقف ماشین می پاشد و تو نگران از وضعیت او با سرعت بیشتری به سمت بهداری می روی. صدای اذان می آید اما نمیدانی چه وقت از روز است. کسی کنار تخت قرآن می خواند. صدایش برایت آشناست اما توان اینکه سرت را برگردانی، نداری! چشمهایت دوباره از خستگی بسته می شوند...منبع:
کتات فراتر از ابدیت تالیف محمد محمدسیفی
نظر شما