سه‌شنبه, ۰۹ ارديبهشت ۱۳۹۹ ساعت ۰۹:۱۵
خواهر شهید "محمدرضا کشاورزیان" نقل می کند:« محمدرضا از کودکی به نماز و روزه علاقمند بود. بزرگترها تعریف می کنند: چون او هم از نظر سنی و هم از نظر جثه کوچک بود برای گرفتن روزه، موقع سحر او را بیدار نمی کردند. محمدرضا هرچه اصرار می کرد بزرگترها به علت بلندی روزهای تابستان و امکان ضعف بدنی او از این کار امتناع می کردند. یک شب قبل از خوابیدن...» نوید شاهد سمنان شما را به مطالعه جزئیات این خاطره دعوت می کند.

ابتکار جالب شهید کشاورزیان برای روزه گرفتن در ماه رمضان


به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید محمدرضا کشاورزیان پنجم اردیبهشت 1341 در شهرستان مشهد به دنیا آمد. پدرش ذبیح‏ الله و مادرش زهرا نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. طلبه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سی‌ام بهمن 1360 با سمت تک‏تیرانداز در تنگه چزابه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکرش را در گلزار شهدای فردوس‏رضای شهرستان دامغان به خاک سپردند.


این خاطرات به نقل از خواهر شهید "محمدرضا کشاورزیان" است که تقدیم حضورتان می شود.


ابتکاری جالب برای روزه گرفتن در ماه رمضان

محمدرضا از کودکی به نماز و روزه علاقمند بود. بزرگترها تعریف می کنند: چون او هم از نظر سنی و هم از نظر جثه کوچک بود برای گرفتن روزه، موقع سحر او را بیدار نمی کردند. محمدرضا هرچه اصرار می کرد بزرگترها به علت بلندی روز های تابستان و امکان ضعف بدنی او از این کار امتناع می کردند.

یک شب قبل از خوابیدن، محمدرضا یک طناب برداشت و یک سر آن را به پای خواهر بزرگمان و سر دیگر طناب را به دست خود بست. موقع سحر که مادر، خواهر بزرگمان را بیدار کرد بر اثر تکان های طناب محمدرضا هم بیدار شد و همراه اعضای خانواده سحری خورد و آن روز را روزه گرفت.

بعد از آن پدر و مادرم از ترس اینکه مبادا محمدرضا دست به ابتکارات عجیب و غریب بزند او را برای سحری بیدار می کردند. من هیچگاه به یاد ندارم که او از کلاس اول راهنمایی به بعد روزه ای را نگرفته باشد مگر در شرایط بیماری.


حادثه ای تلخ در اهواز

سال 59 یا 60 بود که برادر شهیدم بعد از پنج ماه برای اولین بار از جبهه بر می گشت. همه از آمدن او خوشحال بودیم و از همه بیشتر مادر که متأسفانه پای او بر اثر تصادف شکسته بود و نمی توانست راه برود.

همه به دیدنش رفتیم و بعد از دیده بوسی فراوان او را به اتاق آوردیم. مادر زیر کرسی نشسته بود و رضا مثل زمان بچگی با شوق به طرف او آمد. مادر را در آغوش گرفت و بوسید. فکر می کردیم رضا از شکستن پای مادر بی خبر است، به همین دلیل هیچکدام در گفتن این خبر پیش قدم نشدیم.

بعداز مدتی خواهر بزرگم گفت: «داداش نمیدونی چرا مادر جلوی در برای دیدنت نیامد؟». رضا در حالی که می خندید گفت: «خوب! چون می دونم که پایش شکسته است وگرنه تا جلوی در پا برهنه می دوید.»

خواهرم دوباره پرسید:« تو ناراحت نیستی؟».  رضا در حالی که سر به سر برادر کوچکم گذاشته بود گفت:« مگر ممکنه که آدم ناراحت نشه. اما از این صحنه ناراحت کننده تر صحنه ای بود که در اهواز دیدم.»

سپس ادامه داد:« یک روز در اهواز زنی را دیدم که حدود سی سال داشت. دارای اندامی درشت و قدی بلند بود و چادر عربی پوشیده بود. یک نوزاد قنداقی را بغل کرده بود و ساکی هم در دست داشت. ناگهان هواپیماهای عراقی شروع به بمباران کردند. صحنه خیلی وحشتناکی بود. صدای جیغ و شیون زنها و بچه ها به آسمان می رسید. ما هم سعی می کردیم که به مردم کمک کنیم تا اینکه چشمم به همان زن افتاد که روی زمین افتاده بود و بچه قنداقی اش ده متر آن طرف تر پرت شده بود و گریه می کرد.

وقتی خوب به زن نگاه کردم متوجه شدم یک دست و یک پایش قطع شده است. اما او به صورت سینه خیز خودش را روی زمین می کشید و به طرف نوزاد خود می رفت. با کمک مردم این زن و نوزادش را به بیمارستان رساندیم. زن در بیمارستان شهید شد اما بچه اش سالم بود. حالا وقتی می بینم شما اینگونه مواظب مادر هستید و به او کمک می کنید، می گویم بهتر است من هم در آنجا باشم و به دیگران کمک کنم.»

برادرم در سال 1360 به آرزوی دیرین خود رسید و در جبهه های نبرد به ملاقات خدا شتافت.


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده