شهادت نصیب هر کسی نمیشود
به گزارش نوید شاهد یزد، شهید غلامرضا رحیم دل میبدی 29 آذرماه 1388 در خانواده ای متوسط در میبد چشم به جهان گشود. تحصیلات خود را از اول ابتدایی تا سوم راهنمائی در میبد و سپس در هنرستان اردکان ادامه داد. او علاوه بر درس به کار علاقه وافری داشت بطوریکه در تعطیلات تابستان اکثر وقت خود را به زیلوبافی می گذراند و خلاصه از کار کردن عار نداشت. او بسیار متواضع و فروتن، شاداب، در برابر افراد مهربان، شجاع، بی باک و به طور کلی دارای خصوصیات یک مسلمان بود. هیچگاه جز در مواقع ضروری سخن نمی گفت و به قول برادرش از همه کسانی که به خودنمایی میپرداختند متنفر بود. غلامرضا در طول انقلاب همراه با دیگر اقشار ملت به کوشش های اسلامی و انقلابی خود جهت سرنگونی شاه همت گماشت و در تمام معرکههای سهمگین علیه رژیم شرکت داشت، تا اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید و هنگامی که ضد انقلاب در کردستان دست به شورش زد، غلامرضا بدون درنگ از پدر اجازه خواست و چشم از همه دل بستگی ها پوشیده بی محابا در تیرماه سال 1360 راهی کردستان شد و در آن سامان مدتها با مزدوران آمریکا و شوروی به مبارزه پرداخت. وقتی از آنجا برگشت، به مادرش گفت: «در کردستان نزدیک بود مهمان خدا شوم ، ولی هنوز گناهانم پاک نشده بود و شهادت چیزی نیست که نصیب هر کس شود. بارها و بارها که با حزب کومله در گیر شدیم، مرگ را جلو چشمانم دیدم ولی توفیق حاصل نشد.»
غلامرضا با اینکه 15 روز مرخصی داشت ولی توان اینکه بماند و در آسایش به سر برد نداشت و هنوز 9 روز از مرخصی وی نگذشته بود که بار دیگر پیش پدر آمد و اذن رفتن خواست. پدرش می گوید: چون می خواستم در راه اسلام قدمی بردارد، با جبهه رفتن او هیچگونه مخالفتی نکردم و به او گفتم سعی کن اگر به جبهه می روی هدفت خدا باشد و بس، و او به من گفت: پدر جان من به این دلیل علاقه رفتن به جبهه را دارم که به آرزوی نهایی خود یعنی شهادت دست یابم، و در حالیکه گفتگو میان پدر و پسر انجام می شد، گفتی با هر کلمه سخن، شعله های حریق در جانشان خانه می کرد، اما چه می توان کرد؟ اسلام، قرآن، مسلمین و مملکت اسلامی در خطر است، باید رفت، باید جنگید و دشمن را به خاک مذلت نشانید و جان به معشوق تسلیم نمود.
سرانجام غلامرضا عازم سوسنگرد می گردد و پس از بیست روز در عملیات آزاد سازی سوسنگرد شرکت می کند. لحظه سرنوشت فرارسیده بود او شتابان گام بر می داشت. عملیات آغاز شد. آنچنان شوق وصال وی را سبکبال و بی قرار ساخته بود که احساس کرد دست و پاهایش، از اعجاز شوق به پر و بال فرشته ای تیز پرواز بدل شده اند و هر لحظه تندتر و قویتر به پیش می تازد. ناگهان تیر مستقیم پیشانی وی را از هم شکافت و این چنین از زمین برخاست و در فضا، در بالای غرفه ها و باغهای جان فزای بهشت از شوق به پرواز درآمد و جاوید گردید. پس از آن پیکر غرقه به خونش را در میبد، این سامان قهرمانان عشق، به خاک می سپارند تا تصویری باشد از اعجاز خون. روحش شاد و فریادش رساتر باد.
دل از دنیا و ما فیها بریدند لقای دوست را با جان خریدند
باور نبود اینسان غرقت به خواب دیدن آن گل به خواب حتی پرپر در آب دیدن
جانا مبارکت باد اینست نصیب از یار پاداش عشق ورزی رخ بی نقاب دیدن