خواب یا بیداری
وداع قبل از عملیات
وقت وداع و خداحافظی فرا رسید. رزمندگان غسل شهادت کرده و برای یورش و حمله برق آسا لحظه شماری می کردند، عجب حال و هوایی داشتند. از یکدیگر حلالیت طلبیده و قول می گرفتند که اگر یکی شهید شد،دوستش را شفاعت کند.تانک ها و نفر برها، با آرایش خاص نظامی ،منتظر دستور حمله و شنیدن رمز عملیات بودند. بیسیم ها روشن و همه ی نگاه ها به بیسیم چی ها بود که ناگهان،طنین عطر یا زهرا (س) فضای جبهه را فرا گرفت و با اشک شوق رزمندگان درهم آمیخت. سید جواد حسینی که 16 ساله بود و تجربه حضور در عملیات رمضان و محرم هم داشت، تیربارچی بود و بنده کمک تیربارچی بودم، پیشروی شروع شد. حدود 5 کیلومتر پیشروی کرده بودیم که هواپیماهای عراقی بالای سرمان ظاهر شده و با مانور فضای جبهه را روشن کردند و از طرفی توپخانه ی دشمن هم شروع به کار کرد. حدودا ساعت 12 به کانالی رسیدیم که عراقی ها در کمین نشسته بودند،درگیری شروع شد.سیدجواد زودتر از من از نفر بر پیاده شد. تیربارهای دشمن مشغول به کار بوده و از هر طرف گلوله برسرمان می بارید.
فرمانده گروهان دستور داد سریع سوار شوید سریع .. سریع ... یک نفر برود و اون تیربارچی عراقی را خاموش کنه!! که همان لحظه سید جواد رفت و با نارنجک سنگر تیربارچی را منهدم کرد و خودش هم مورد اصابت قرار گرفت و من دیگر این سید بزرگوار را ندیدم "بعد از آزادی که سراغش را گرفتم چند سال بعد از جنگ، گفتند: گروه تفحص او را پیدا کرده و به شهادت رسیده است و در گلزار شهدای یزد در کنار سایر شهدا خوش آرمیده است" و همه به اسارت در آمدیم.
اولین روز اسارت
ما یک تانک و دو نفربر که عده ای بالا و تعدادی هم داخل بودند در محاصره یک گردان رزمی عراق قرار گرفتیم. رزمندگانی که بالای تانک و نفر برها بودند یا شهید شده بودند و یا زخمی، بنابراین قدرت دفاع از خود را نداشتند، ما هم که داخل بودیم کاری از دستمان بر نمی آمد تا اینکه عراقی ها یک دفعه همزمان از پشت خاکریزها هجوم آوردند و افرادی که بالای تانک و نفربر بودند اسیر کردند، نوبت ما بود که می بایست از نفربر پیاده شویم، فرمانده گروهان گفت: بچه ها! اگر با اسلحه بیرون بروید قبل از هر اقدامی شما را می زنند! نگاه کنید دور تا دورمون را گرفته اند! راست می گفت هیچ اقدامی نمی شد انجام داد. اتفاقا اولین نفری که پیاده شد شهید "محمدحسن فلاح" بود و بعد از ایشان نوبت بنده بود،همین که پای این رزمنده به زمین رسید عراقی ها برای اینکه به اصطلاح زهرچشمی از ما بگیرند این رزمنده را بستند به رگبار، همزمان چند تیربارچی و چند تک تیرانداز شلیک می کردند.
انگار داشتم خواب می دیدم ! تو فیلم های سینمایی
دیده بودم که مثلا یک نفر تیر می خورد و کم کم به زمین می افتد ولی باورش برایم
سخت بود. رفتم دستش را بگیرم که با ضربه ای که با قنداق اسلحه بر سرم فرود آمد
فهمیدم که خواب نیست! بیدار، بیداریه ! ولی چه بیداری؟؟
منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان یزد