باباجان، سلام مرا به آقا امام حسین(ع) برسان
مسئول اعزام در نگاه اول متوجه دستکاری شناسنامهها نشد. نیم نگاهی به قامت بچهها کرد و باز به شناسنامه توی دستش دقیق شد. در یک لحظه تفاوت تاریخ بالا و پایین سهجلد را متوجه شد. انعکاس نور روی چسب شیشه ای کار خودش را کرد. با ناخن چسب را از جایش کند. تاریخ تولد ۱۳۴۴ تبدیل شد به ۱۳۴۶٫ مسئول اعزام سپاه میبد، به چشمان دو نوجوانی که رنگ باخته بودند، خیره شد …
رضا شب قبل با محمدرضا اسلامی، زمان زیادی را برای تغییر تاریخ شناسنامه صرف کرده بودند. محمدرضا گفته بود: « برای سن ما جبهه رفتن واجب نیست.» رضا جواب داده بود: « وقتی امام فرمان جهاد داده، دیگر سن و سال مطرح نیست.» و « مگر در کربلا، همه شهدا به سن تکلیف رسیده بودند؟»
فکر رفتن به جبهه حسابی ذهنش را به خود مشغول کرده بود. حالات و رفتارش هم این را نشان می داد. حاج آقا محسنیفر، پدرِ رضا این را به خوبی فهمیده بود. همان وقتها بود که پسرکِ سر به هوای جبهه را کناری کشیده بود: «باباجان، هر وقت خواستی به جبهه بروی، به من بگو. خودم تو را به محل اعزام می برم. مبادا فرار کنی؟!» و رضا این را به خوبی فهمیده بود که پدر، سد راه رفتنش نخواهد شد. همین را در روزهایی که در مسیر رفتن به منطقه بود به دوستش نیز گفته بود: « این ممکن است آخرین دیدار ما باشد، اگر شهید شدم خبر شهادتم را به خانوادهام بده، آنها آنقدر آماده هستند که از این خبر ناراحت نشوند»
۱۶ رمضان بود. با محمدرضا، دوست و رفیق صمیمیاش همراه شدند تا برای رفتن به جبهه استخاره بگیرند. به دیدار امام جماعت مسجدشان، حاج آقا وحیدی رفتند. اول محمدرضا استخاره کرد. حاج آقا نیم نگاهی به او انداخت و گفت: «بد است. سختی زیادی در پیش داری». بعدها که اسیر عراقی ها شد، معنی این استخاره را به خوبی فهمید! نوبت رضا شد. حاج آقا وحیدی استخاره گرفت و نگاهی به او کرد: «خیلی خوب است». سرش را به زیر انداخت. دوباره نگاهش کرد و گفت: « هجرتی در تو می بینم، روحی و جسمی» و باز سر به زیر انداخت و دوباره نگاهش کرد. این موضوع چند باری تکرار شد. انگار حاج آقا مجذوب نوری در چهره رضا شده بود.
مسئول اعزام سپاه میبد گفت: « این کاری که شما کرده اید، قانونی نیست» بچه ها التماس کردند. زیاد هم التماس کردند تا مسئول اعزام گفت: « فعلا بروید. برای عملیات بعدی اگر خدا بخواهد شما را اعزام می کنیم»
روزهای رفتن که رسید، پدر خواسته بود رضا بماند و خودش برای چندمین بار به جبهه برود. پسر عاجزانه خواسته بود این بار را اجازه رفتن بدهد. اگر سرنوشتش اسارت یا شهادت نبود، دیگر حرفی از رفتن به جبهه نزند. بماند و به خانواده خدمت کند …
در مسیر رفتن به منطقه چندباری تماس گرفت. انگار می خواست دل پدر کاملا از این رفتن راضی باشد. در آخرین تماس این رضایت را به طور کامل جلب کرده بود.
حاج آقا محسنیفر شبی در خواب رضا را میهمان برادر شهیدش محمدتقی میبیند. وقتی می خواستند مقدمات رساندن خبر را انجام دهند و در گفتنش مردد بودند، خودش به صراحت گفته بود: «رضا شهید شده است! و من این را میدانم.» دستانش را به آسمان بلند کرده بود: «خدایا این قربانی را از من بپذیر…» فقط توی ذهنش آمده بود که باید صورت بچه نماز شبخوان و خوشاخلاقم را ببینم، که آن صورت زیبا سالم مانده است یا نه! صورتش را که دیده بود، انگار لبهای رضا تبسمی دلنشین داشت. بوسه ای نثارش کرده و آرام گفته بود: «باباجان، سلام مرا به آقا امام حسین(ع) برسان…»