«فانوس پنجم»؛خوابی که خبر از جانباز شدن می داد
سهشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۷ ساعت ۰۰:۲۰
جانباز هفتاد درصد حاج علی حائری متولد سال 1344 در سال 1363 وارد جبهه نبرد حق علیه باطل گردیده و بعد از حضور فعال در چندین عملیات در سال 1364 در عملیات قدس بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه کمر مجروح و قطع نخاع شده است
به گزارش«نوید شاهدیزد»؛همیشه عراق بعد از هر عملیات پاتک می زد و اون روز هم به نظرم جمعه بود که عراق پاتک زد. من هم از خاکریز می رفتم بالا که برسم به سنگرمون که سر همون خاکریز بود که خمپاره زمانی بالای سرم منفجر شد. آقا این خمپاره زمانی خیلی نامرده! برخلاف خمپاره زمینی که وقتی منفجر می شه ترکش هاش به صورت زاویه دار پخش میشه، خمپاره هوایی میاد بالای سر آدم و وسط هوا و زمین منفجر میشه و ترکشهاش هم مستقیم میاد به سمت زمین و هر جنبنده ای را لت و پار میکنه! برای همینه که موقع انفجار خمپاره زمانی نباید خیز رفت. بهترین وضعیت برای یه رزمنده، اینه که ایستاده باشه و یه کلاه آهنی هم روی سرش باشه! اینجوری آدم کمتر صدمه می بینه... خلاصه من هم اون روز از بس عجله داشتم متوجه نشدم که این خمپارة زمانیه! برای همین خیز رفتم. خمپاره هم مستقیم اومد بالای سر من و منفجر شد. خلاصه تا اومدم به خودم بیام، هیجده تا ترکش نشست تو تنم!... نه! اونجا که نشمردم! تو بیمارستان بهم گفتن هیجده تا ترکش خوردم به اضافه یه گلوله که اون هم زمانی که منو می آوردن پشت خط درست خورده بود توی بازوی دست راستم.
بله خیلی به عراقیها نزدیک بودیم. راستش وقتی خمپاره منفجر شد و ترکش به بدنم خورد مثل این بود که بهم برق وصل کرده باشند؛ اما خب من هنوز متوجه نشده بودم که قطع نخاع شدم! بی سیم چی گروهان با من چهار پنج متر فاصله داشت، بهش گفتم: - فلانی فکر کنم موج خمپاره منو گرفته باشه! اون هم خندید و گفت: - اما قیافه ات شبیه موجیها نیست! گفتم: حالا چه وقت شوخیه مسلمون؟ ببین نه می تونم پام را تکون بدم و نه می تونم سینه خیز برم! بیا پاهامو بگیر و از روی خاکریز بیارم پائین. اون بنده خدا هم جفت پاهامو گرفت و منو همینجوری کشوند و آورد تا ته کانال! بهش گفتم: همی جوری ادامه بده و منو ببر عقب! حالا متوجه نبودم که لباسم پر از خون شده! هنوز فکر میکردم موج خمپاره باعث شده زمینگیر بشم! اما اون که دیده بود وضعیت جسمی من خیلی بده، بدون اینکه گوش به حرفهام بدم منو انداخت روی شونه اش! حالا عراقیها هم خط را گرفته بودند زیر گلوله های خمپاره و این بنده خدا هم که قد بلندی داشت منو گذاشته بود روی کولش و تو کانال می دوید. هر طرف که نگاه می کردم آتش و دود بود و انفجار و صدای زوزه گلول هایی که از کنار گوشم رد می شد. بهش گفتم: من راضی نیستم به خاطر من جونتو به خطر بندازی. منو بذار زمین برادر، اما اون که گوشش به حرفهای من بدهکار نبود گفت: - بدجوری داره ازت خون میره! باید برسونمت پشت خط! هر کجا هست خدا حفظش کنه، جوان با معرفتی بود.
خلاصه تو اون گیرودار یه گلوله هم به دستم خورد اما عجیب بود که اصلا درد و سوزشی نداشت، اما آقا تا ما را رسوند جای امن و ده دقیقه روی زمین دراز کشیدیم درد گفت: بگیر که اومدم! حالا بدشانسی من نه اینکه شب قبلش عملیات بود هر چی آمبولانس و وسیله نقلیه تو خط بود برای حمل شهید و مجروح اعزام شده بودند. آقایی که شما باشید اونقدر همونجا موندم تا بالاخره یه ماشین تویوتا از اون ماشینهایی که مخصوص حمل مهمات و آذوقه و این چیزها بود از راه رسید و منو خوابوندند عقب ماشین و بردند! حالا این ماشین با سرعت تو جاده خاکی می رفت و من از درد به خودم می پیچیدم و فریاد می زدم: بابا یواشتر برو اما خب این انتظار بجایی نبود از راننده ای که می دونست یواش رفتن همان و منفجر شدن همانا! این بعثیها هم که نامردی تو ذاتشون بود و به هیچ اصولی پای بند نبودند، نمی گفتند بنده خدا داره مجروح می بره! مرتب می زدن! اینا آمبولانس را می زدند که زدنش تو جنگ ممنوعه! شنیده بودم که اون نامردها چتربازها را هم روی هوا با گلوله می زدند درصورتیکه قانوناً نمیشه چتر بازی را توی آسمون زد! بالاخره به هر زاجراتی که بود رسیدیم بیمارستان صحرایی و اونجا با قیچی لباسهای منو تکه تکه کردند و یه پانسمان فوری انجام دادند و ما را گذاشتند تو آمبولانس و از اونجا بردنمون فرودگاه، حالا یادم نیست فرودگاه اهواز بود یا اندیمشک! اما فکر میکنم اندیمشک بود...
بیهوش نشده بودم، هم هچیز را میدیدم و احساس می کردم. بله برای خودم هم عجیبه که بیهوش نشدم... خلاصه تو فرودگاه ما را تو هواپیمایی بردند که گویا مخصوص حمل مجروحین بود چون همه صندلیها را برداشته بودند و بجاش تختهای مخصوص گذاشته بودند. رفتیم شیراز و سیزده روزی هم تو بیمارستان نمازی شیراز بودم و بعدش منو فرستادند آسایشگاه... یه روز تو آسایشگاه روی تخت خوابیده بودم که یکی از بچه های یزدی که با ویلچر رفت و آمد میکرد اومد کنار تخت من و باهام گرم صحبت شد اما حرفهاش یه جورایی عجیب و غریب بود. حالا نگو که تو بیمارستان نمی دونستند چه جوری به من بگن که قطع نخاع شدم و این برادر داوطلب شده بود که یه جوری این ماجرا را برای من روشن کنه!
البته قبل از جانباز شدن به من یه جوری الهام شده بود. آخرین باری که می خواستم از مرخصی برگردم شب خواب دیدم که مادرم پنج تا فانوس را برای من آورد و گفت: - پسرم علی، این فانوسها را تمیز کن و بعد همین جا روشن کن. من هم تو عالم خواب دست بکار شدم اونها را تمیز و مرتب کردم و مشغول روشن کردن فانوسها شدم اما فانوس پنجمی را هر کاری کردم روشن نشد. به مادرم گفتم: - ننه از خیر این پنجمی بگذر که روشن نمی شه. حالا نگو که ما پنج تا خواهر و برادر بودیم و این پنج تا فانوس هم تو خواب نشانه بودند. از قدیم هم گفتند: اولاد چراغ خونه هست! این پنجمی هم در واقع من بودم که قرار بود این اتفاق برام بیفته! به مادرم گفتم بیا و از خیر این یکی بگذر اما مادرم قبول نمی کرد. از من التماس و درخواست می کرد که باید فانوس پنجم روشن بشه! از خواب که بیدار شدم خودم خوابم را تعبیر کردم و گفتم علی آقا این بار یا جانباز می شی یا اسیر! مطمئن بودم که شهید نمیشم. چون مادرم از چراغ پنجمی که من باشم نگذشته بود.
منبع:کتاب فراتر از ابدیت
نظر شما