اسارت بخش دردناکی از تاریخ هشت سال دفاع مقدس ملت قهرمان ایران در برابر متجاوزان بعثی
سهشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۷ ساعت ۱۷:۰۳
سید حسین فرمی باف از آزادگان یزدی و متولد سال 42 است که شانزدهم آبان 1361 به اسارت در آمده و تقریبا هشت سال در زندانهای رژیم بعث عراق به سر برده است.
نویدشاهدیزد:
در دوران اسارت، حوادثی رخ داد که هیچ گاه از فکر و یاد
آزادگان محو نخواهد شد، اما در عین تلخی گاه شنیدنش خالی از لطف نیست. سید حسین فرمی باف، متولد سال 1342، یکی از آزادگان جنگ
تحمیلی عراق علیه ایران، که خاطرات تلخ و
شیرین آن روزها را این گونه بیان میکند.
در چه سالی به جبهه اعزام شدید؟
در سال 1360 برای اولین بار در منطقه عملیاتی گیلانغرب به جبهه رفتم و حدود 3ماه در آنجا خدمت کردم. بعد از چند ماه بازگشتم و سال سوم را در دبیرستان ایرانشهر به پایان رساندم. من به عنوان بسیجی به جبهه اعزام شدم. دفعه دوم در تیرماه سال 61 به جبهه اعزام شدم و در عملیات رمضان جنوب شرکت کردم و برای بار سوم در آبان ماه سال 61 در عملیات محرم شرکت کردم. این عملیات در منطقه دهلران استان ایلام انجام شد و با توجه به ویژگیهایی که داشت، تقریبا عملیات موفقی بود.
شما در چه عملیاتی به اسارت رژیم عراقی در آمدید؟
درعملیات محرم، من با چند نفر از رزمندههای دیگر مجروح شدیم. تیر به پایم اصابت کرد و نتوانستم حرکت کنم. رزمندههای دیگر رفتند و ما 5 مجروح ماندیم. نهایتا هم به فاصله یکساعت منطقه به دست عراقیها افتاد و ما اسیر شدیم. بعد از اسارت و انتقال ما؛ به سرعت گروهی از رزمندگان ایرانی آن منطقه را از عراقیها پسگرفتند. مصیبتهایی درطول مسیر داشتیم؛
رفتارهای بد، جراحتهای زیاد، خونریزیهای شدید، اما بالاخره شب شد و ما به مقصد که بیمارستان «العماره» عراق بود، رسیدیم. بعد از 4 الی 5 روز منتقل شدیم. همیشه شنیده ایم که در مسائل درمانی جنسیت و ملیت نباید مطرح باشد، ولی متاسفانه این مسئله در آنجا اصلا رعایت نمی شد. کم لطفیها و بی مهریهای زیادی میدیدیم، دوستانی بودند که در همان بیمارستان وضعیت درمانی و عفونتها ی بسیار بدی داشتند.
مسئله دیگری به جز عدم رسیدگی از طرف کادر بیمارستان، شما را آزار میداد؟
مسئلهای که آن زمان برای ما جالب بود و حتی آزار دهنده، تعصبی بود که کادر بیمارستان درمانی همان اوایل روی صدام داشتند. برای مثال، یک خانم پرستار تقریبا 26 ساله، هر بار که وارد اتاق میشد، به عربی یکسری چیزهایی را میگفت. آن زمان به زبان عربی تسلطی نداشتیم، کنار ما یکی از رزمندههای خوزستان بود که مسلط به زبان عربی بود، او برایمان حرفهای پرستار را ترجمه میکرد که البته خیلی هم جالب بود. پرستار میگفت: پدر من در جبهه با شما جنگیده و کشته شده، برادرم هم دارد میجنگد، اگر او هم کشته شود، من نیز لباس میپوشم و با شما میجنگم. جالب تر این بود که نمی گفت برای عراق میجنگم؛ میگفت برای شخص صدام میجنگم.
بعد از آن به کجا منتقل شدید؟
نهایتا بعد از چند روز بستری در بیمارستان بغداد ما را به اردوگاه بردند، منطقهای کاملا محافظت شده با فنسهای بلند. اردوگاه شامل 3 بخش بود که به اصطلاح به آنها قاطع میگفتند، در قسمت اول قاطعها افسران ارشد، نظامیها، خلبانها، درجهدارها، سرهنگها، پزشکان در آنجا مستقر بودند. دو بخش از این قاطع را به بیمارستان اختصاص
داده بودند، البته بیمارستان که نبود، اتاقی بود با ابزارهای ابتدایی بخیه و پانسمان و... چند دکتر ایرانی از اسرا، متولی امور این اتاقهای درمانی بودند، حسنش این بود که دکترها از رزمندههای ایرانی بودند و دلسوز، با وجود اینکه دستشان بسته بود و ابزار و تجهیزاتی در دست نداشتند، اما با تمام تلاش خودشان را برای کمک رسانی و بهبود مجروحان انجام میدادند.
شرایط شما بعد از ترخیص از درمانگاه چگونه بود؟
با توجه به کمبود جا و تعداد زیاد مجروحان با اینکه بهبودی کامل حاصل نشده بود مجبور به ترخیص ما شدند. بعد از آن هم به آسایشگاه انتقال داده شدیم. آن اوایل فضای آسایشگاه به نسبت خوب بود. جاسوس زیاد نبود، کارهای فرهنگی و آموزشی و برنامهها در مناسبتهای ویژه انجام میشد و به این صورت خودمان را سرگرم میکردیم.
حال و روز شما در اردوگاه، بسته به چه عواملی بود؟
در آن دوران شرایط ویژهای داشتیم، یعنی همه چیز بستگی به موقعیتهای سیاسی داشت، با توجه به عملیاتهایی که موفق میشدند یا شکست میخوردند، به ما سخت یا آسان میگرفتند. به یاد دارم آن زمان آقایهاشمی، رئیس مجلس بودند. ظاهرا سفری داشتند به سازمان ملل، در آنجا بود که مطرح کردند عراق از سلاحهای شیمیایی استفاده کرده و مدارکی را در آنجا ارائه کرده بودند که عراق به شدت تحت فشار قرار گرفت و وضعیت ما در اردوگاه در طول 6 ماه بسیار تغییر کرد.
آیا شما جزء اسرای ثبت نام شده صلیبسرخ بودید؟
بله. ما از اسرای ثبت نام شده بودیم. مثلا از 45هزار اسیر ایرانی، حدود 23 هزار نفر ثبت نام نشده بودند و در اردوگاههای تکریت؛ اسرا را مخفی کرده بودند.
چند سال اسیر بودید و در چه سالی آزاد شدید؟
من سال 61 اسیر شدم و اول شهریورسال 69 آزاد شدم. ما جزء گروههای پنجم یا ششم بودیم که به ایران بازگشتیم.
اتفاقات دوران اسارت را چگونه میبینید؟
بعضی از اتفاقات در دوران اسارت، هرگز از ذهن ما پاک نمی شود. البته من خیلی سعی کردم جنبه زیباییها و خوبیهای اسارت را ببینم. با وجود اینکه خود جنگ اصلا زیبا نیست، اما از دید دیگری نیز میتوان به آن نگاه کرد. برای مثال زیارتی که آنجا رفتیم، رفاقتی که بین رزمندهها شکل گرفت، ابتکارهای بزرگ، همکاریهای خوب، همه جزء خاطرات خوب دوران اسارت من است.
چه تفاوتی میان رزمندگان آزاده، مجروح و ایثارگران است؟
اعتقادات همه رزمندگان در آن مقطع یکی بود. آرمان و هدف همه در آن زمان یک چیز مشخص بود. البته از این نکته نمی توان غافل شد که بین رزمندگان ما کسانی هستند که هنوز هم بعد از گذر زمان سختیهای بسیاری را متحمل میشوند. برای مثال، یکی از همرزمان ما، به نام حسین علی صبوری از بچههای اصفهان در عملیات رمضان از ناحیه گردن قطع نخاع و با همین وضعیت به اسارت گرفته شد. بعد از آزادی 30 سال زنده بود و 2 سال پیش به شهادت رسید. شرایط این عزیزان با هیچ یک از افراد دیگر قابل مقایسه نیست. خیلی از رزمندهها روی آرمانهای خودشان ایستادگی کردند و علی رغم کم لطفیها و بی معرفتیهایی که در حق ایثارگران شد، برای رسیدن به هدفشان مقاومت کردند. بچههای آزاده هم همین شرایط را دارند و با توجه به اینکه از لحاظ جسمی سالم تر از دیگران هستند در خیلی از شرایط قابل مقایسه با دیگران نبودند.
آن زمان ترجیح شما و رزمندگان دیگر در اسارت بود یا مجروحیت؟
این مسئلهای نیست که بخواهیم انتخابی در آن داشته باشیم، اما هیچ کسی دلش نمی خواست اسیر شود. اسارت بدترین اتفاق آن زمان بود.
برایتان پیش آمده که روزی به دوران اسارت فکر نکنید؟
بستگی به مشغولیتهای روزانه دارد، بله گاهی میشود از فکر و خاطرات رها شد، اما مجروحیت و معلولیت جسمی این امکان را به فرد جانباز نمیدهد که حتی برای لحظهای از این افکار رها شود.
زمانی که آزاد شدید چند ساله بودید؟
آن زمان تقریبا 26 ساله بودم و حدود 6 ماه بعد از آزادی هم ازدواج کردم.
اگر 34 سال به عقب برگردید، باز هم به جبهه خواهید رفت؟
با توجه به اینکه سوال سختی است، اما بله دوباره همان راه را ادامه میدهم. ما نقدهایی نسبت به جامعه داریم، مدیریت کلان جامعه و کم لطفیها و بی مهریهایی که نسبت به رزمندگان جنگی و جامعه ایثارگران شده همه ما را آزار میدهد، اما این طور نیست که از اصل آرمانهای خودمان بگذریم.
اگر خدایی ناکرده دوباره آهنگ جنگ به صدا در بیاید، درست است که دوباره پیشقراولان ما همان رزمندگان دهه 50 خواهند بود؟
شرایط روز بسیار متفاوت شده. ما مقاومت زیادی کردیم که با شرایط جامعه زیاد عوض نشویم. فکر میکنم من و همدورهایهایمان، نسبت به دیدگاههایمان زیاد تغییر نکردهایم و راههای گذشته را اشتباه نرفته ایم. ما در یک مقطعی از کشورمان دفاع کردیم و اگر این شرایط دوباره پیش بیاید همان کار را ادامه خواهیم داد. البته برخی از جوانان با غیرت امروز را هم نمی توان نادیده گرفت.
تلخ ترین و بدترین اتفاقی که در اسارت برای شما رخ داد، چه بود؟
چند مقطع اتفاقات تلخ داشتیم که بالاترین فشار را عراقیها آوردند. 5 ماه آخر جنگ سخت ترین روزهای اسارت ما بود، اما یکی از تلخ ترین آنها در پایان جنگ و عید فطر سال 66 رخ داد. آن شب عراقیها 3 بار به آسایشگاهها حمله کردند و 35نفر از اسرا را با باتوم میزدند که گویی قصد کشتن دارند آنجا خون بسیاری راه افتاد. هر آسایشگاه 50نفر اسیر داشت. دوازده شب، چهار صبح و هشت صبح حمله کردند. برای دفعه سوم که حمله کردند، گفتند باید اعلام کنید که راهنمای آسایشگاه، امام جماعت و مداح چه کسانی هستند، باید این افراد را به ما معرفی کنید. لحظههای بسیار سختی بود.
عارضه خاصی که در دوران اسارت به آن گرفتار شدید، چه بود؟
همه اسرا عارضههایی دارند که یادگار جنگ است. ناراحتیهای معده، کمر درد، مخصوصا آثار همان شب تلخ. حتی بین اسرا بودند کسانی که زیر همان شکنجهها به شهادت رسیدند.
هیچ گاه احساس حقارت کردید؟
تمام هدف عراقیها تحقیر ما بود. برای مثال از همان شبی که به اردوگاه 3 بار حمله کردند، تا یک ماه فرمانده اردوگاه اسرا را وادار میکرد هر بار که برای آمارگیری میآمدند، به حالت سجده قرار بگیرند و بعد از آن گفت که ما شما را وادار کردیم که در مقابل سربازهای ما سجده کنید. اما جای خوشحالی دارد که کسی در مقابل آنها نشکست.
کارهای فرهنگی اعم از نماز جماعت، زیارت عاشورا و. . چه لطمهای به عراقیها وارد میکرد که تا این حد با آن مخالفت میکردند؟
به اجتماعات ما بیشتر حساس بودند، نمی خواستند ما دور هم جمع شویم، میگفتند با هر جمعی که به راه میاندازند، توطئه و برنامه ریزی میکنند و احساس خطر میکردند. با زیارت عاشورا هم مشکل داشتند.
حس شما نسبت به عراق علاقه است یا تنفر؟
پاسخ به این سوال بسیار مشکل است. حس خاصی دارم که زیاد خوب نیست. من اعتقاد دارم ما نمیتوانیم با کشوری مثل عراق دوست باشیم. اختلاف ما دیرینه و ریشه دار است.
فضای امروزه یزد را چطور میبینید؟
یزد خیلی فضای سیاسی ندارد، باید استارتی بخورد یا موردی پیش بیاید که مردم خودشان را نشان بدهند. مردم یزد رهبری مثل شهید صدوقی میخواهند.
وجهه یزدیها در اردوگاهها به چه صورتی بود؟
خوب بود. در اکثر اردوگاهها یزدیها حضور داشتند. در اردوگاه ما حدود 36 نفر یزدی بودیم.
سه هزار روز اسارت را در یک جمله بیان کنید؟
در دوران کودکی به ما میگفتند چشم به هم بزنید، همه چیز میگذرد. ما چشم بهم میزدیم و میگفتیم، نگذشت. درک آن موقع ما این بود، اما امروز بعد از 30 سال متوجه میشویم چشم به هم زدن یعنی چه. گذشت زمان را امروز متوجه میشویم. هر فرد زمانی که خودش در مصیبت و سختی قرار بگیرد، مجبور است که خود را وفق دهد و گذر زمان را تحمل کند.
نظر شما