طاقت ماندن نداشت
نویدشاهدیزد:
پدر شهيد ميگويد:
او 18 سال داشت كه در عمليات بدر در منطقه هورالهويزه در سال 1363 شهيد شد كه جنازهاش مفقود بود در سال 1373 پس از 10 سال جنازهاش را آوردند. او شش سالش بود كه داراي روحيات مذهبي و معنوي بود و از همان موقع مردم به كنايه او را شيخ صدامی زدند دو سه ماهي به ديپلم گرفتنش مانده بود كه هواي رفتن به جبهه به سرش زد او در دبيرستان واعظي پشت خيابان سلمان درس ميخواند به او اعتراض كردم كه حداقل ديپلمت را بگير و بعداً برو، ولي او طاقت ماندن نداشت و اصرار زيادي بررفتن ميكرد و ميگفت چطور بمانم و درس بخوانم در حاليكه اصلاً هوش و حواس من سركلاس درس به معلم نيست و روحم در جبههها پيش امامحسين پر ميزند.
يكي از فاميلها كه يك شب در منزل ما به سر ميبرد ميگفت ديدم كه علي شب تا صبح
خوابش نبرد نماز شب ميخواند و گريه ميكرد و از خدا ميخواست تا ما با رفتنش
موافقت كنيم آخر فرداي آن شب روز اعزام به جبهه بود اورفت و بعد از 50 روز آمد و
بعد از آمدنش كمتر در خانه ميماند و بيشتر به مجالس دعاي كميل و توسل ميرفت قبل
از آنكه براي آخرين بار به جبهه برود براي خداحافظي به خانهي تمام اقوام رفت.
براي خداحافظي كه خانه عمهاش رفته بود عمهاش تازه فارغ شده و صاحب فرزندي شده
بود او روبه عمهاش گفت عمه جان من رونمايي ندارم ولي براي نوزادت دو تا صلوات
رونما ميدهم آنگاه سرگهواره ميرود و دو تا صلوات ميفرستد عمهاش به او ميگويد
عمه جان شنيدهام رزمنده ای كه اسير ميشود اگر بفهمند كه او بسيجي است او را بيشتر
آزار و اذيت ميكنند و اگر تو اسير شدي بگو سربازم او در جواب به عمهاش گفت كه
عمه جان اصلاً ما براي كشته شدن ميرويم و آن موقع بياييم و دروغگويي بكنيم
محمدعلی بعد از چند روز از مسجد ملااسماعيل اعزام شد بعد از مدتي شبي كه از مهماني به خانه برگشتيم با خوشحالي مشاهده كرديم كه چراغهاي خانه روشن است به خيال اينكه علي آمده شتابان خود را به داخل خانه رسانديم ولي ديديم داخل اتاق تمام وسايل به هم ريخته متوجه شدم آن شب دزد به خانه ما آمده تمام وسايل ريز و درشت را با خود جمع كرده و برده بودند. تنها يك 1000 توماني كه آنروز مبلغ قابل توجهي بود در كنار ديگر وسايل از ديد آنها مخفي مانده بود و نبرده بودند كه پس از چند روز كه خبر شهادت علي را براي ما آوردند اين مبلغ خرج تهيه عكس و مراسم علي شد. جنازهاش مفقود بود و پس از ده سال او را آوردند.
روزي براي ديدن رزمندهاي به ميبد رفتم كه همرزم علي بود او تعريف ميكرد كه تير به قلب علي اصابت ميكند و به محض گفتن الله اكبر اذان ظهر روح از بدن محمدعلي پرميكشد و شهيد ميشود و در منطقهاي كه محمدعلي شهيد ميشود عراقيهاگودال بزرگي را حفر ميكنند و با لودر جنازه شهدا و پيكرهاي نيمهجانشان را به داخل گودال ميريزند و به اين ترتيب علي در گور دسته جمعي دفن ميشود.
به روايت مادر شهيد:
او بسيار به نماز و مراسم دعاي كميل و
دعاي توسل علاقه داشت و مرتب نماز قضا ميخواند. به او گفتم مادر جان ديپلمت را
بگير و بعد برو ميگفت مادر جان عشق امام حسين عليهالسلام و جبههها به سرم
افتاده و اصلاً حواسم اينجا نيست .خودم اينجا هستم در حالي كه دلم جاي ديگري است
مادر جان من كه عزيزتر از حضرت عباس نيستم. او دست و چشم داد من چرا دريغ بكنم.
يكبار آمد و به من گفت كه مادر خوابي ديدهام و براي تعبير خواب كه رفتهام گفتهاند
تو شهيد ميشوي و من مي روم تا شهيد بشوم تا بتوانم فرداي قيامت تو و پدر را شفاعت
كنم. ميگفت اصلاً من نذر كردهام كه هرشب نماز شب بخوانم تا شهيد بشوم و دوست
دارم شهيد گمنام بشوم. محمدعلي به رعايت احكام بسيار حساس بود و بعضي وقتها به من
احكام ميگفت. طريقه وضو گرفتن صحيح را به من ياد ميداد.
بسيار پيش سلام بود بطوري كه حتي از حمام هم بيرون ميآمد سلام ميكرد يا براي درس خواندن كه به داخل اتاقي ميرفت از اتاق كه بيرون ميآمد سلام ميكرد. بسيار با مهر و محبت بود و اقوام و فاميل را خيلي دوست ميداشت و به آنان احترام ميگذاشت. او از جبهه كه برميگشت كمتر داخل خانه ميماند و بيشتر به مجالس دعاي كميل و توسل و نماز جمعه و جماعت ميرفت. محمدعلي از اول عشق شهادت به سرش داشت يكبار كه همراه عمهاش به مشهد رفته بود عمهاش تعريف ميكردکه براي زيارت به داخل حرم رفته بوديم جنازه شهدا را به داخل آورده بودند كه محمدعلي با نگاهي از روي حسرت ميگفت آيا ميشود روزي جنازه شهيد مرا بياورند. يكبار كه فرزندم در جبهه بود در خواب مكان بسيار سرسبز و زيبايي را ديدم كه در آن مكان علمهاي سبز و سرخي بود در آن هنگام ديدم بادي شديد به وزيدن گرفت و علمها را انداخت به سمت يكي از علمها دويدم. علم قرمزي را گرفتم و نگذاشتم كه بيفتد و گفتم اين علم براي من است. ده الي پانزده روز بعد خبر شهادتش را برايم آوردند. پس از شهادتش بسيار بيقرار و دلتنگ محمدعلي بودم.
شبي در خواب محمدعلي را در باغي بسيار سرسبز و زيبا ديدم. سيب سرخ قشنگي در دست داشت و اطرافش ميوههاي مختلف چيده بودند. او به من نگاه كرد و گفت مادر ببين ابنجا چقدر جاي من خوب است اصلاً ناراحت و دلتنگ من نباش اينجا هرچيز خوبي كه بخواهيم هست. سپس به طرفي اشاره كرد و گفت اينجا حرم آقا ابوالفضل العباس (ع) است برو و آقا را زيارت كن به سمت حرم رفتم. داخل شدم. 5 الي 6 نفر زن مشكي پوش نقاب زده را اطراف ضريح ديدم رو به ضريح شروع كردم به گريه و زاري و گفتم يا ابوالفضل بچه من به عشق شما آمد هرچه شما كرديد و فرزند من. يكي از آن زنهاي مشكيپوش روبه طرف من كرد و گفت آيا ميخواهي پيش فرزندت بيايي و من جواب دادم آخر من طفلي شيرخواره داخل دارم و نميخواهم او را رها كنم. آن خانم دستي بروي ضريح كشيد .ديدم قدری تربت داخل دستش جمع كر ده مقداري از آن را به گوشه چادرم ريخت آن تربت را خورده يا نخورده از خواب بيدار شده و احساس صبر و تحملي عجيب در وجودم كردم و فهميدم كه به من صبر دادهاند.