با شهادت بهشتی راه جبهه را در پیش گرفت/خاطرات شهید عباس صديقي
نویدشاهدیزد:
به زبان مادر شهيد:
از همان بچگي به سركار مقنيگري ميرفت. يك روز صبح سركار خبر شهادت شهيد بهشتي به او ميرسد بسيار گريه ميكند و از صاحب كارش گله ميكند كه چرا به احترام شهيد بهشتي آنروز كارش را تعطيل نكرده است.پس از شهادت شهيد بهشتي ديگر طاقت ماندن را نداشت و صبحها براي اعزام به لب جاده ميرفت تا خود را به محل اعزام در شهر يزد برساند ولي بخاطر سن و سال كمش او را اعزام نميكردند. بسيار براي رفتن اصرار داشت تا آخر سر با دستكاري در شناسنامهاش موفق به رفتن شد. قبل از اعزام به جبهه براي آخربن بار جهت خداحافظي به ديدار مادربزرگش رفته بود كه مادر بزرگ به او ميگويد تو که چندين نوبت به جبهه رفتهاي و اداي دَين كردهاي، ديگر نرو كه عباس در جوابش ميگويد كه اي مادر بزرگ تا الان من كاري نكرده و خدمتي انجام ندادهام و اگر قرار باشد كه كاري انجام بدهم براي اين بار است. او قبل از شهادتش كه براي آخرين بار ميرفت اعلام كرده بودكه اين دفعه شهيد ميشود. هر موقع از جبهه برميگشت بر و بچههاي همسايه و فاميل را داخل اتاقي در خانه جمع ميكرد و برايشان دعاي توسل ميخواند. بسيار خوشاخلاق و خوشبرخورد بود بطوري كه در بين همسايگان و اهالي محل زبانزد و مثال زدني بود. و با شهادتش همگان را تحت تأثير قرار داده بود. او مكبر مسجد بود و به نمازش بسيار اهميت ميداد. بخصوص به نماز اول وقت. مدتي براي كارگري به شهر يزد ميرفت. در مغازة ماستبندي، بعد از شهادتش صاحب كار او كه از اهالي محلّه ميباشد تعريف ميكرد مغازة ما بسيار پررفت و آمد و شلوغ بود. موقع ظهر و مغرب رفت و آمد به مغازه بيشتر ميشد و براي من مشكل بود كه عباس كارش را رها بكند و در اين موقعيت پرفروش جهت نماز خواندن به مسجد برود. و او اصرار داشت كه موقع اذان كار را رها كند و به مسجد برود و موقعي كه با اعتراض من روبرو ميشد ميگفت هرچه بخواهيد بيشتر برايتان كار ميكنم فقط موقع نماز مرا به حال خود بگذاريد، تا بتوانم به نمازم برسم. او ميگفت بعد از شهادتش فهميدم كه اين نوجوان 16 ساله چقدر فهميده و باخدا بود و چقدر از او عقب بودهايم. عباس به من و پدرش بسيار احترام ميگذاشت و در قبال كارهايي كه پدرش به او ميداد يكبار هم اعتراض نميكرد و بسيار مؤدب بود بطوريكه هيچگاه جلوي پدرش پاهايش را دراز نميكرد. او به امام بسيار علاقه داشت و علاقه او به امام به قبل از انقلاب برميگشت. دوراني كه كمتر كسي امام را ميشناخت و حتي من و پدرش از امام شناختي نداشتيم و كسي جرأت نام بردن از امام را نداشت قبل از انقلاب يكبار براي چراي گوسفندان به صحرا رفته بود داخل يك قوطي قطعه عكسي از امام را پيدا كرده بود آنرا با خوشحالي به خانه آورد و با خميري برروي ديوار داخل اتاق چسباند و هرروز عكس امام را نظاره ميكرد. آن موقع او 12 سال داشت سن و سالي كه هربچهاي بيشتر به فكر بازي است. عباس بسيار علاقمند به شركت در نماز جمعه بود و با اينكه مسافت آبادي تا شهر دور بود هرهفته سعي ميكرد خود را به نماز جمعه برساند آنروزي هم كه شهيد صدوقي به شهادت رسيدند عباس در نماز جمعه حضور داشت. سرانجام او در سن 16 سالگي در عمليات والفجر مقدماتي در منطقه رقابيه به شهادت رسيد.
شهيد به روايت همرزم شهيد (محمدرضا صديقي):
ايشان موقعي كه در جبهه بود اكثر اوقات از اسلام و نماز و امام صحبت ميكرد. در نمازهاي شب و دعاهاي توسلش هميشه گريه ميكرد و حتي در تعقيب نمازهاي يوميه هميشه از خدا طلب توفيق شهادت در راه خودش را مينمود. برخورد او با ديگران آنقدر دوستانه و برادرانه بود كه يك گردان 300 نفره همه او را ميشناختند و به او علاقه خاصي داشتند. عباس در جبهه عباس ديگري بود و كلاً رفتار و گفتار او جور ديگري بود. او در جبهه با گل خونین کربلای ايران مهر نمازي را درست كرده بود و با آن نماز ميخواند و به رفقايش سپرده بود كه بعد از شهادتش آن مهر را بالاي سرش در قبر بگذارند. او در درفترچه يادداشتي كه داشت عنوان كرده بود اولين شهيد خويدك خواهد بود و اينطور هم شد و اولين شهيد مدفون در خاك روستا شد. و با شهادت عباس تمامي اهالي محله اندوهگين بودند.
فرازي از وصيتنامه:
اي پدر و اي مادرم هرگز در شهادت من گريه نكنيد چرا كه گريه شما مثل آب خنكي است كه در كام دشمن كوردل ميريزند .اي پدر و مادر عزيزم چه خوش است در راه خدا شهيد شدن و شما بايد افتخار كنيد كه اينجور جواني ناقابل را در راه اسلام فدا كرديد.