مصاحبه خودمانی با پدر شهیدان حسن و محمدحسین ذاکری نژاد
نویدشاهدیزد:
- بسم الله الرحمن الرحيم. علي ذاكري نژاد [هستم] پدر شهید محمد حسين ذاکری نژاد و حسن ذاكري نژاد.
- چند سال دارید؟
- هزار و سیصد و سیزده.
- هزار و سیصد و سیزده، سال تولد شماست!؟
- بله. [حدود سیساله بودم که شاهد واقعهایی بودم.] جلوی مسجد برخوردار[یزد، اون موقع] هنوز مسجد نبود.
- كِي؟
- حدود پنجاه سال پيش.
- پنجاه سال پیش، [یعنی نزدیک به چهارده سال] پیش از انقلاب!
- بله، پیش از انقلاب. آنجا ایستاده بودم [و] دوچرخهام هم كنارم گذاشته بود. يکمرتبه ديدم يک دستهاي دارد ميآید. هیئت!. من هم همراهشان شدم. آمدیم باغملي، (میدان آزادی فعلی یزد) از باغملي رد شدیم، رفتیم داخل يک خانهاي، درِ خانه را بستند. [آنجا] يک روحانيئی بود، شروع كرد صحبت كردن. [گفت از اینجا که خارج شدیم، به صورت] ستون چهار میرویم و اینجور میرویم و آنجور میرویم، شروع کرد [به] دستور دادن. يك دفعه هم در خانه باز شد و آمدیم [بيرون].
- یادتان هست آن روحاني كي بود؟
- نه.
- خوب، بفرمائید.
- اسمش يادم نیست. آمدیم باغملي، [آنجا] يك نفر آمد زنجير زد به اين روحاني. نَفَرَش هم نمیدانم کی بود و کجا بود. خلاصه آمدیم تا ميرچقماق (میدان امیرچَقماق یا میدان "شهدا"ی فعلی یزد). جمعيت هم خيلي بود. [در آن لحظات] يك حلب [شاید ظرف حلب روغن را] نميدانم، باد زد، [یا کسانی] مخصوصاً انداختند، [نفهمیدم] چطور شد، از بالاي پشت بام افتاد پايين. همه فرار كردند. این حلب افتاد پایین [ و با افتادن آن و صدایی که ایجاد شد] همه فرار کردند. این گذشت...
- چه سالی بود؟ يادتان هست؟ این جریان که گفتید سال[وقوع]ش را یادتان هست؟
- سالش [را] یادم نیست. تقریبا پنجاه سال هست [که از آن ماجرا گذشته.]
- خیلی مانده بود به [پیروزی] انقلاب؟
- بله! ده، پانزده سال مانده بود به انقلاب. اصلاً صحبت [از پیروزی] انقلاب نبود.
- [اين ماجرا گذشت و چند سال بعد در روزهای اوج گیری تظاهرات انقلاب] يك نفر از [محله] اكبرآباد [یزد] شهيد شده بود.
(اشاره به شهادت دو نوجوان یزدی به نامهای "جواد محتاجعلی خَلفباغ" 18ساله و "حمید قائدی" 12ساله، در آتشسوزی شعبه بانک صادرات در شهر یزد در تاریخ 8/8/57 که خبر آن در روزنامه کیهان مورخ 9/8/57 به چاپ رسیده است. در خبر روزنامه کیهان نام "جواد محتاجعلی خَلفباغ"، به اشتباه "جواد متجلی خلف باو" درج شده است.)
- به نامِ ؟
- حالا نميدانم به نام "نصيري" بود يا کسی دیگر.
- "نصیری" و "محتاجعلي"!
- بله. یکی از این دوتا بودند.
- [عزاداران این شهید و جمعیتی از مردم] داشتند میرفتند سوم (=مراسم سومین روز درگذشت، که در قالب کاروان عزا به سمت قبرستان خلدبرین یزد انجام میشده و هنوز هم مرسوم است.) هنوز انقلاب شروع نشده بود، اولش بود. (قریب به سه ماهونیم قبل از پیروزی انقلاب) نميدانم گلوله توپ بود، چي بود [كه] در رفت. سر [میدان] میرچقماق!. مردم كه داشتند ميآمدند، همانجا ايستادند و شروع كردند [به] پا زمين زدن و [شعار] "مرگ بر شاه، مرگ بر شاه" [سردادن]. این را من دیدم، آن پنجاه سال جلوتر (=قبلتر) هم، آن را (=ماجرای افتادن حلب از بام) دیدم. بله! سر [میدان] میرچقماق پا [به] زمین میزدند و میگفتند: مرگ بر شاه، مرگ بر شاه.
- چقدر وقت بعد از آن انقلاب شد و دیگر تمام شد ماجرا ؟
- موقعي بود كه بچهها را كُشته بودند، [توی] ساواک. (احتمالا اشاره دارد به تسخیر ساختمان ساواک در یزد توسط نیروهای انقلابی)
- آنوقت شما چه كاره بودید؟ (=شغل شما چه بود)
- من كارخانه میرفتم.
- کارخانهی؟
- جنوب. مقابل [بوستان شهدای] هفتِتیر (کارخانه ریسندگی، بافندگی "جنوب"، واقع در خیابان آیتا... کاشانی یزد)
- زن و بچه دار بودید؟
- بله
- آن زمان بچهها [متولد شده] بودند ؟
- بله بودند! باهم بودیم با بچهها. ما اگر خودمان [هم] نمیخواستیم برویم، آن بچهها ما را میبردند. کوچک بودند، ما را میبردند.
- سِنشان چقدر بود حدوداً ؟
- تقریبا چهارده سالشان بود و یازده سال. سه سال فرقشان بود.
- یعنی پس بچهها شما را میبردند راهپيماييها و...
- بله. ما خودمان هم اگر نمیخواستیم برویم، البته میخواستیم هم برویم، اما بچهها بیشتر [از] ما [میخواستند بروند]
- بعد، انقلاب شد و آمدید جلوتر تا رسيدیم به جنگ. توی اين فاصله اتفاق خاصي براي [شما افتاد؟ یا] دورهی خاصی برای شما، برای خانوادهتان، [یا] برای بچهها بود يا نه؟. تا قبل از جنگ.
- قبل از جنگ، موقع [حیات شهید] بهشتي، که میخواست بياید يزد، حسينِ ما توی (=عضو) چیز (=تکیه کلام. منظورشان حزب جمهوری اسلامی است که در ادامه به آن اشاره میکنند) بود. روزنامه و اینها پخش میكرد اینور و آنور. حتی تا مهريز هم میرفت (شهرستان مهریز، در 30 کیلومتری شهر یزد) چند جا گرفته بودند حسین را [کتک] زده بودند.
- به خاطر اينكه اطلاعيه پخش كرده بوده؟
- بله. [او هم] گفته بود اگر من را بكُشید دست [از] اين كار، من برنمیدارم.
- كي گرفته بودش؟
- بچهها گرفته بودنش
- ساواک یعنی؟
- نه بچههاي معمولی [دور و بر] مثل "مَن"ی که بیکار هستم! (لبخند) خلاصه كارش را ادامه داد و رفت مدرسه. دو سال هم رفت مدرسهی... اسماش هم يادم رفت!. کنار پمپ [بنزین] روحانيون (اواسط خیابان شهید مطهری). پياده میرفت، پياده هم ميآمد. از...
- از اینجا! (انتهای خیابان امام خمینی(ره)، چهارراه شهیدان ذاکرینژاد)
- بله. [در حالی که] موتور توی خونه [بود]، دوچرخه هم داشتیم. [بهش] میگفتم بابا يا پول بردار... [جمله ناتمام] میگفت: من پياده میروم که بدنم سالم باشد، آماده باشم برای یک پيشامدی اگر [برای کشور] کرد. همان وقت[ها] هم گفت: میخواهم بروم درس روحانی بخوانم.
- یعنی برود حوزهی علميه!؟
- [بله] حوزهی علمیه!، رفت. من به او مزاح کردم؛ گفتم یک "شیخعلی" هست روی [قبرستان] خلدبرین [که تلقین اموات میدهد! دیدهای؟] شما هم [عاقبت] میشوی مثل "شیخعلی". من مزاح گفتم [اما] او جدي جواب من [را] داد. گفت: من "شيخعلي" را نمیشناسم، کار به "شیخعلی" هم ندارم. من اين درس را میخوانم [تا] دو ركعت نماز كه میخوانم بفهمم چه میخوانم. گفتم: خیلیخوب بابا. [رفت حوزهی علمیه و] تقریبا شش ماه، هفت ماه هم [طلبهی] حوزه بود. خيلي هم [توی این مدت، توی] كارش پیشرفت داشت. [مثلا بخشهایی از] قرآن [را] حفظاش بود. هر چه ازش من تعريف كنم، برای این بچه... [کم است و میتوانم بگویم شخصیتی] عجيب بود.
- آن که گفتید [روزنامه و] اطلاعيه پخش میكرد و اینها...، آن [حرکت] خودجوش بود يا مثلا جزء سازماني، جزء گروهي، [یا] اینجور جایی بود؟
- جزء حزب جمهوري اسلامي بود.
- يعني رسماً عضو حزب جمهوري اسلامي بود!؟
- بله
- توی این جریانِ عضو حزب بودناش اتفاق خاصي، جریانی، چیزی...؟ [برایش نيفتاد؟]
- اتفاق [خاصی نه! فقط] همین، اگر یک بار، دو بار [کتک] زده بودندش، دیگر چیزی دیگر [یادم نیست]
- همین؟! توی فعالیتاش مواجه...
- (جملهی سوال را قطع میکند) فعالیت، تا مهریز هم میرفت. یک موتورگازی داده بودندش، سوار میشد میرفت مهریز، [اینجا بهش] میگفتند برو کجا بده و بیا.
- آمد و تا جنگ شد و رفت جبهه!
- [بله،] جنگ شد، گفت: من میخواهم بروم جبهه. [ما هم] گفتیم: [بفرما،] بیا برو. [بعد از آن برای ثبتنام] رفته بود شورا، گفته بود میخواهم بروم[جبهه. مسئول آنجا هم] گفته بود بروید [پیش] بابایتان رضايتنامه بدهد. [من هم] رفتم گفتم: اشکالی ندارد، برود.
- چقدر از [شروع] جنگ گذشته بود؟
- [سال] "شصت و یک" بود. رفت جبهه. تقريباً نمیدانم، چهل روز، [يا] دو ماه، درست یادم نیست، جبهه بود [و] آمد. يك شلوار، غنیمت از عراقيها گرفته بود. رفته بود پیش آقا يدالله –امام جماعت مسجد [حضرت] ابوالفضل(ع)-، پرسيده بود [كه]: اين شلوار [را] من از [راه] غنیمت گرفتهام، حالا خمس دارد يا ندارد؟ حالا نمیدانم جواباش [را] چه دادند، من متوجه (=مطلع) نیستم. مثل اينکه گفته بودند خمس ندارد. این [را] درست من نمیدانم [و یادم نیست].
- آقا يدالله الان [در قيد حيات] هست؟
- نه بابا! ده، پانزده ساله مُرده بندهی خدا. خدا بیامرزدش.
- اینکه ثبتنام کردند و رفتند جبهه، به هر حال تنهایی نبودند دیگر! بچههای دیگری هم توی این محل...
- (جملهی سوال را قطع میکند) بله، بچههای دیگری هم بودند. چندتا با هم شهید شدند که توی همین محل بودند.
- کسانی که متصدی بودند که ثبتنام میکردند و بچهها را اعزام میکردند، اینها را یادتان هست؟ که بچهها پیش چه کسی میرفتند و كجا ثبت نام میكردند؟
- توی بسيج میرفتند.
- بسيج محله بود؟
- نه، بسيج خيابان مهدي
- عوامل آنجا را که شما نمیشناسید؟!
- نه. همراهشان تا آنجا ما نبودیم.
- یعنی خودشان میرفتند و...
- چند سالشان بود كه رفتند برای جبهه؟
- حسين، شانزده سالاش بود، حسن هم شانزده سالاش. سه سال شهادتشان فرق دارد، سه سال [هم] تولدشان
- اول كدام از بچهها رفت؟
- محمدحسين.
- زماني كه محمدحسین رفت داداشاش ماند!
- داداش ماند. سیزده سالش بود داداش. او رفت جبهه، [و] آمد مرخصی. دو ماه که شده بود آمد مرخصي. ما داشتیم میرفتم مشهد. [اشاره میکند به گوشهایی از اتاق] اینجا که پریز برق هست، اینجا [نشسته بود و] داشت نوار پر میکرد. (=با رادیوضبط صدای خودش را روی نوار کاست ضبط میکرد.) نوارش را هم حالا نداریم. بچهها (=دوستانش) از ما گرفتند و دیگر پس ندادند.
- چه نواری ؟
- نواری که میرود جبهه و چهکار میکند و از اینها...
- یعنی خودشان حرف میزدند و روی نوار ضبط میکردند!
- بله. توی همان نوار خودش را معرفی کرده به نام شهيد [و گفته است:] "این نوار شهید محمدحسین [است و] فلان تاریخی ضبط کردهایم..." یک ربع[ساعت] نوارش بود، نوارش را بچهها گرفتند، نمیدانم چه کسی گرفت و دیگر ندادمان.
- يعني [اين نوار] به نوعی یک وصيت نامه بوده؟
- تقريباً. تقريباً توی [اندازههای یک] وصیتنامه، بله. آن موقع، من کُتم را جا گذاشته بودم و برگشتم کُتم را بردارم، دیدم دارد نوار پر میکند. من را که دید نوار را خاموش کرد. دوباره که رفتم او هم [ادامه داد و] پر کرد. توی [آن] نوار گفته: پنجاه روز، [الی] پنجاه و چهار روز [دیگر] میشود که من شهید میشوم. عین همین هم بود. از وقتی که نوار را پر کرده -[که] بیستوپنجم شهریور بوده گمان کنم- تا موقعی که شهید شده، پنجاه روز، [الی] پنجاه و چهار روز [گذشته]. حملهی (=عمليات) محرم هم شهيد شد.
- توی عملیات محرم! سالِ؟
- شصت و یک
- داداشاش بعد از او رفت یا نه، باهم رفتند؟
- داداشاش [سال] شصت و چهار رفت. سه سال بعد اش.
- بعد از شهادت محمدحسین!؟
- بله. موقعی که محمدحسین شهيد شده بود. او (=محمدحسن) مدرسه بصيري میرفت، همینجا. (به سمتی اشاره میکند) معلماش به او گفته بود برو خانه، داداشات شهيد شده. [به شوخي و کنایه به معلماش] گفته بود: داداش من "ساچمه پلو" خورده است، عيبي ندارد. [بعد،] آمده بود خانه و دوباره رفته بود مدرسه. [اینبار] دیگر مديرش و اینها همراهاش شده بودند و آوردندش. گفتند اینجا باش [و] کمک بده. عین خیالاش نبود. بعد از آن به همسايهها گفته بود: داداش من [كه] شهید شده، من اسلحهاش را نمیگذارم روی زمين بیفتد. اسلحهاش را برمیدارم.
- بعدتر که او خواست برود جبهه، آمد پیش شما [و گفت] که؛ من میخواهم بروم دیگر...؟
- حسن؟
- بله
- بله. آمده بود به مادرش گفته بود میخواهم بروم جبهه. مادرش هم گفته بود: مادر! درسات را بخوان. پشت جبهه هم [نیرو] لازم دارند. [او هم] به مادر گفته بود: [فرض کن] همسايهتان مهماناش رسیده و نان هم ندارد. شما یک نان دارید. همسایه آمده درب خانه و نان میخواهد. اگر [آن] یک نان را دادید به همسایه، از خدا اجری دارید. [ولی] اگر پنج تا [نان] دارید و یک نان دادید، اجرتان کمتر است. مادرش [هم] گفته بود: برو مادر. من خودم گذاشتماش عقب موتور و بُردماش. به [خاطر] همین حرفش.
- يعني دومين پسرتان را خودتان بردیدش؟
- بله
- كسي هم درگير ماجراي شما بود؟ توي محله، یا توی فاميل، كه بگویند؛ حالا ديگر پسر دومتان را نفرستید، يا برای شما بس است؟
- بله میگفتند. توی فاميلهای خودمان میگفتند، خدابيامرز خواهرم میگفت یک بچه داشتی رفته، آن یکی... [را دیگر نفرست. ما هم] گفتیم بچهی ما بوده و اختيارش [را] داشتیم. هرکس دیگری هم که میپرسید، همین را میگفتیم. به زور كه نبردندشان، کسی هم که دنبالش نيامده. میخواسته برود [ما هم] گفتهایم برو.
- پس مخالف هم داشتید!
- مخالف هم داشتیم (لبخند)
- همين يكي يا بيشتر؟
- هرکس بود زياد محل بهشان نمیگذاشتیم.
- خودتان جایی دو به شك میشدید كه اين كار را بكنید، نكنید، [مثلا بگوئید]حالا یک پسر دیگر دارم اين يکی باشد برای پیری و برای فردا؟
- نه، ابدا. میگفتیم خدا بزرگ است.
- بعد [چه شد؟] محمدحسن هم رفت!
- محمدحسن هم رفت و تقريباً او هم دو ماه شد [که به شهادت رسید]. جنازهاش [را] كه آوردند، هيچکس نميآمد [به ما] خبر بدهد. رویشان نمیشد [، خجالت میکشیدند.] بنياد شهيد، سپاه، بسيج، بچههاي محل، هيچ كدام [نيامدند بگویند]. پنج روز جنازهی بچه اینجا بود هيچ کدامشان هم نمیآمدند خبر بدهند.
- پس محمدحسن رفت و دو ماه بعد شهيد شد!؟
- تقريباً دو ماه بعد. حالا [تاريخ] دقیقاش [را] من نمیدانم، پنج روز كمتر، [یا] پنج روز بيشتر. يک دفعه هم -به نظرم- مرخصی آمد. [بعد از اینکه شهید شده بود و همه از شهادتاش خبر داشتند و به ما خبر نمیدادند] مادرش رفته بود بیرون و يكي [از] بچهها [بهش] گفته بودند بيا خانهی ما، زنگ میزنیم بنياد شهيد، شما [در مورد محمدحسن] بپرس. [مادرش هم] گفته بود باشد. خانهشان هم توی آن كوچه است. (به سمتی اشاره میکند) ما خودمان هنوز تلفن نداشتیم. [خلاصه مادر محمدحسن] میرود و شماره ميگيرد و [گوشي را] میدهدش و يكي از این كارمندهاي بنياد شهيد، [که] او هم بچهی همين محل بوده است، گوشي برمیدارد و میگوید چه کار داشتید؟ میگوید: حسن ذاكرینژاد شهيد شده؟ [کارمند] میگوید: من نميدانم، من گوشي میدهم راشد –راشد رئيس بود- (حجتالاسلام شیخ کاظم راشد یزدی؛ مدیرکل وقت بنیاد شهید استان یزد) مادرش به راشد میگوید آقای راشد! ما همسايهی ذاكرینژاد هستیم. میخواهیم ببینیم اگر شهيد شده برویم خبرشان بدهیم. چيزي [برای پذیرایی و روضهخوانی] ندارند [اگر] يک چيزي میخواهند بروند اينور آنور تدارك بگیرند. منقلی، استكاني، قوريئی. مادر شهید اینجور میگوید. راشد هم میگوید: بله شهيد شده. [بعد، مادر محمدحسن] میگوید: آقای راشد! مادر شهيد من هستم. شما آمدید در خانه دنبالش؟ راشد جواب نمیدهد. دو دقيقهاي جواب نمیدهد و بعد میگوید: حالا دیگه پیشآمد کرده. (=پیشآمدی است که شده. شما ببخشید) [مادر شهید] میگوید: شما آمدید دنبالش؟ [راشد] میگوید: نه. [مادر] میگوید: سپاه آمده؟ [راشد] میگوید نه. [مادر] میگوید: [پس] بچهی مردم كه شهيد میشود چرا نميآیید بگوئید؟ چهار روز، پنج روز بچهی مردم را نگه میدارید!. [صحبتاش را تمام میکند و] برمیگردد خانه، ميبيند دو هزار نفر (کنایه از تعداد زیاد) آنجا توی خانه هستند. فردایش هم تشييع كردند و بردند خاكاش كردند.
- همين جا يزد!؟
- بله. خلدبرين، توي يك رديف هستن [هر]دوتاشون
- عملياتش هم يادتونه؟ محمدحسين را گفتید محرم. عمليات محرم
- حسن، [عمليات] والفجر هشت.
- حسن كه شهيد شد، نمیدونم چهارده نفر [یا] پانزده نفر [شهید را باهم] تشييع كردند. [توی مسجدِ] حظیره [در مراسم] پرسه (=مراسم ختم) بودیم، من همهاش میگفتم: الهي شكر. حالا هم میگویم الهي شكر. يک پدر شهيد [كه] حالا مرحوم شده، خدا بيامرزدش، گفت: پسر من ديپلم رياضي داشته. گفتم: خوب، داشته [که] داشته. حالا [مگر] چطور شده؟!، الهي شكر. گفت: دوباره میگویي الهي شكر؟ گفتم: بله، اگر نياورده بودنش چهكار میكردي؟ اگر جنازهاش را نیاورده بودند، [یا] پیدا نشده بود، سوخته بود، افتاده بود توی دریا، شما چهكار ميکردی؟ گفت: هیچ کار. گفتم [پس] حالا بگو الهي شكر. گفت: راست میگوئید! الهي شكر.
محمدحسين دو سالاش بود. خيابان كاشاني، پشت منبع آب، اینجا [توی یک خانهای] اجاره نشين بودیم. مادر رفته بوده پشتِ کار. (=دار قالی) قالي ببافد، توی همان خانه. شب برقشان میرود. نفت كرده بودند توی چراغ [و] روشن كرده بود كه چشمشان ببيند. ديگر يادشان رفته بوده [که] اين چراغ را بردارند [و] بگذارد يک كناري. حسين هم تشنه میشود، حالا نميدانم دو سالاش بوده، یک سال و نیماش بوده، چهاردست و پا میرفته. میآید [و] اين قوطي را برمیدارد و میبرد بالا. (=میخورد) نفت![را]. میبرد بالا و بنا میكند سرفه كردن. مادرش میفهمد. حالا پول هم ندارد، من هم سر كار بودم. ميآید سر خيابان، یک دكانداری بوده [آنجا، مادر حسین] میگوید شما پنج ريال پول بدهید به من، [برای کرایه] تاکسی میخواهم بچه را ببرم دكتر. تاكسي آن زمان هم پنج ريال بوده است. همه جای يزد [که] میرفتي، پنج ريال. میگفتند آسفالت تا آسفالت پنج ريال. [خلاصه مادر حسین پول طلب میکند و] بندهی خدا هم دخلاش ميگذارد جلوی رویش، [و] میگوید هرچه میخواهي پول بردار. نمیدانم، پنج ريال، يك تومان برمیدارد و میآید مریضخانهی (=بیمارستان) اميرالمؤمنين كه الان هم [مرکز پزشکی] هراتي هست. بچه را بستري میكند، آنها هم خلاصه شست و شو میدهند و دكتر میگوید فقط بچه نبايد خواب برود. تا سه روز روزگار يا روی كول من بود يا کول مادرش. دائياش هم گاهي يک بار ميآمد. بچه [را] نمیگذاشتیم [پلک] چشماش روی هم برسد. خوب شد. خوب شد و بزرگ شد و شد دورهی اول انقلاب. اول انقلاب که شد، آقاي بهشتي میآمدند يزد كه گفتم به شما. پنج روز، شش روز خانه نيامد. شش روز گمان کنم. يک روز بهش گفتم بابا شما که خانه نميآیي کجا هستی؟ گفت: بابا خاطرجمع باشید من جاي خلاف نمیروم. گفتم: باشه، برو. بعد از پنج روز آمد خانه، سرخك گرفته بود. همین جا که این آقا نشستهاند (اشاره میکند به گوشهی اتاق)، همینجا رختخواب انداختیم تا پنج، شش روز زیر رختخواب نمیتوانست در بياید. ديگر بچهها آمدند بردندش دكتر و كمكم بچه سالم شد. سالم شد و تا اينجور قسمت بود که آخرش شهيد بشود.
- از آن مقطعی كه عضو حزب جمهوري بودند چيز خاص دیگری يادتان هست كه بگوئید.
- نه. من درست چيزي يادم نيست. یعنی من صبح میرفتم سركارم و شب هم ميآمدم خانه. هرچه ایشان يک چيزي میگفتند من میشنيدم.
- میآمدند تعريف میكردند برایتان؟
- یک حرفی را که بايد تعريف کنند، [تعریف] میكردند [و] چیزی که نمیبایست بگویند نمیگفتند. يک چيز ديگر هم [حالا] يك لحظه يادم آمد!
- بفرمائید
- توی [مسجد] حظيره ایستاده بودم، دیدم با يك سرباز دارد صحبت میکند، محمدحسین!. من هم پشت سرش هستم و [او] من را نمیبیند. [شنیدم که به سرباز میگفت:] بله، فلان جا رفتم روزنامه بردم و کتکام زدند و فلانی فلان کار را کرد و بنا كرد تعريف كردن. شب که آمد خانه گفتم: بابا، شما [را] زير بازار چرا [کتک] زدند ات؟ چرا [میدان] مجاهدين [کتکات] زدند؟ چرا فلان جا...؟! (جمله ناتمام) گفت: [شما] كجا بودید؟ گفتم: چهکار داری کجا بودم؟! گفت: نه، باید بگوئید کجا بودید! گفتم: هیچ، من پشت سرت ايستاده بودم. گفت: تقصير من است كه نگاه به پشت سرم نكردم.
- اینجوری شما فهمیده بودید و او متوجه نشده بود! سرباز بودن یا...؟
- (جملهی سوال را قطع میکند) شانزده سالاش بود!
- [پس] اصلا به سن سربازی نرسیده بودند.
- ابدا.
- [پس] بسیجی بودند!
- شانزده سال[اش بود. برای] سربازی باید هجده سالات باشد.
- بله [درست است.]
- اصلاً این بچه عجیب بود. هر دو تای آنها همینطور بودند. مدرسه که میرفتند، میآمدند خانه، [و بدون آنکه درسی را مرور کنند] صبح کتابشان را برمیداشتند [و با خودشان به مدرسه] میبردند. شب ابدا نگاه روی کتاب نمیکردند.
- تا چه مقطعی درس خواندند؟
- تقریباً ده کلاس خواندند.
- تا دبیرستان رسیده بودند؟
- دبیرستان، بله.
- دیپلم [را] نگرفتند هیچکدام؟
- نه.
- رفتند جبهه دیگر!
- [بله] رفتند جبهه.
- بعد از اینکه آن اتفاقات افتاد و بچهها رفتند و بعد شما شدید پدر دو شهید، با توجه به اینکه شما کلا دو فرزند داشتید و هردو رفتند، دیدگاه مردم [نسبت] به شما چهطور شد؟ یعنی جایگاه شما توی محله چطور شد؟ فرق کرد با قبل؟
- اوایل یکخورده احترام نگه میداشتند، [ولی] حالا یک خورده کمرنگتر شده. (میخندد) قبلتر احترام نگه میداشتند، حالا هم بد نیست!، احترام نگه میدارند، اما کمرنگتر شده است.
- یعنی آن سالهای اولیهائی که هنوز جنگ بود و...
- (جمله سوال را قطع میکند) داغ بودند. بله
- حالا هم بد نیست اما مثل آنوقت نیست.
- هیچوقت بوده انتظاری داشته باشید، که این انتظار [را] نه که جایی هم بگوئید [و به زبان بیاورید]، همین، توی دلتان [باشد و] برآورده نشده باشد؟
- نه. فقط [اینکه؛] یک پسرعمه داشتم، حالا هم دارم، هنوز هم [در قید حیات] هست. وضعاش هم [از نظر مالی] خیلی خوب است. حسین که شهید شده بود گفت: من پول به شما میدهم بروید مکه، [بعد] برمیگردید کمکم [پس] میدهید تا تمام شود. گفتم: خدایی که به تو [پول] داده، به ما هم میتواند بدهد. برو بندهی خدا دنبال کارَت. سه سال بعد، حسن شهید شد. [دوباره] آمد گفت: آنوقت گوش به حرف [من] نکردید! حالا بیائید [قبول کنید و] بروید، [در عوض] اَرزتان را بدهید به من. گفتم: همان حرفی که سه سال پیشتر [به شما] زدم؛ خدایی که به تو [پول] داده مرخصی نرفته! به ما هم میتواند بدهد. برو بندهی خدا!. گذشت تا سال [هزار و سیصد و] هشتاد و چهار، قسمتمان شد و -جای شما خالی- رفتیم مکه. رفتیم خوشباد اش
- [یعنی] خداحافظی!
- [بله] خداحافظی. با پسر خواهرم با هم بودیم. رفتیم خانهاش و گفتم: حاجی ما داریم میرویم مکه. گفت: خیلیخوب! التماس دعا. اسم بچهی خواهرم [که باهم بودیم] حسن بود. [به او] گفت: حسن! [حسن] گفت: بله. من فلانی [را] پول دادم رفته مکه، فلانی، فلانی، بنا کرد [اسمهایشان را] قطار کردن. گفت: [این] پسر عمهمان قبول نکرد. (بر اساس نسبتی که در ابتدای این بخش از صحبت ذکر شد، [یک پسر عمه داشتم] قائدتاً باید میگفته: پسر دائیمان قبول نکرد) گفتم: حاجی! میدانی من چرا قبول نکردم؟ گفت: نه! گفتم: یک فلانی هم من بودم. اگر قبول کرده بودم، یکی فلانی هم من بودم. (= اگر قبول میکردم، الان من هم یکی از این فلانیهایی بودم که تو فرستادی مکه و مدام اسمشان را میبری و آبرویشان را خدشهدار میکنی.)
- یعنی من هم مثل آنها قدر و منزلتم کم میشد!
- بله. آنوقت [که او پیشنهاد داد، هزینهی سفرِ] فرضاً هر دو تای ما پنجاه هزار تومان بود، [اما] آنوقت که [خودمان] رفتیم، [با مبلغ] نفری یک میلیون، یک میلیون و خردهایی (تومان) رفتیم. هیچطور هم نشد! (لبخند) (=کنایه از اینکه ضربه مالی به ما وارد نشد)
- خودتان که فرصت نشد بروید جبهه!؟
- جبهه، نه! دو نفر که بیشتر نبودیم! نمیشد عیال را هم جا گذاشت و...
- (قطع کلام) نه، سؤالم این است که؛ قبل از اینکه بچهها بروند [نرفتید؟].
- نه. [خاطرهایی از حسن یادم آمد] یک روز شیفت بعدازظهر بودم، میخواستم بروم سر کارم. دوچرخهام باد نداشت. [با] تلمبههای دستیئی [که آن زمان] بود، داشتم بادِ دوچرخه میکردم. حسن هم بچهی کوچک بود. "سیروگازم" میگذاشت. (اصطلاحی در لهجهی یزدی به معنای سربهسر کسی گذاشتن و از روی دوستی و شوخی او را اذیت کردن) پیچاش را باز میکرد، نمیگذاشت.
- سربهسرتان میگذاشت!
- سربهسرم میگذاشت. من هم از کوره در رفتم. هرگز هم بچه را [کتک] نمیزدم. [اما] آن روز شیلنگ [تلمبه] را در آوردم و -شیلنگ تلمبه هم اینقدر بود- (با دو دست فاصلهای به اندازهی پنجاه سانتیمتر را نشان میدهد) زدم بر پای این طفل. او هم مقداری نگاهم کرد و گفت: بابا! گفتم: بله. گفت: شیری که مادرت به تو داده حرامت باشد. (میخندد)
- سناش چقدر بود آنوقت؟
- کوچک بود. حالا درست نمیدانم چهار سالاش بود، سه سال و نیماش بود، کوچک بود. [گفت:] خجالت نکشیدی من را زدی؟. من را بگوئید! به قدری ناراحت شدم... آن روز سر کار نرفتم. آن روز به خاطر همین حرف او...
- از [شدت] ناراحتی سر کار نرفتید!
- از ناراحتی سر کار نرفتم.
- اگر دوباره برگردیم، اگر دوباره زمان برگردد و برگردیم به عقب و همه چیز تکرار بشود، [آنوقت] دوباره همین راهی که آمدید را میروید؟
- بله میروم. اگر بتوانم میروم!
- دوباره همین بچهها بیایند، دوباره همین بچهها را میفرستید؟
- [اگر] بتوانم بله!
- منظورتان از بتوانم چیست؟
- یعنی اگر سال...
- آهان، یعنی اگر زمان برگردد! یعنی اگر بتوانیم برگردیم به عقب!
- بله. ما که برنمیگردیم. (میخندد)
- تصور کنید الان توی آن زمان هستید. واقعا دوست داشتید بچهتان برود؟ خودتان راضی بودید از ته دل؟
- الان هم راضی هستم. (لبخند)
- نه، [زمان] قدیم!
- بله. (با تأکید)
- چه چیزی باعث میشد که شما بگوئید با افتخار اجازه میدهم بچهام برود؟
- این [کار] برای دیانتِ خود آدم است
- یعنی شما میگوئید که آن چیزی که باعث میشد، [در درجه] اول، این بود که؛ بچههای ما دارند برای "دین" ما میروند!؟
- بارکالله... بله.