به خواندن زيارت عاشورا و نماز شب سفارش مي كرد/خاطرت شهید محمدعلی بابازاده از زبان خواهرش+عکس
دوشنبه, ۰۵ شهريور ۱۳۹۷ ساعت ۱۳:۳۰
شهید محمدعلی بابازاده سعيدي پنجم آذر 1342، در شهرستان آبادان به دنيا آمد. پدرش محمدرضا، خواربارفروش بود و مادرش ربابه نام داشت. دانش آموز چهارم متوسطه در رشته برق بود. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. بيست و هشتم بهمن 1360، با سمت تكتيرانداز در شوش بر اثر اصابت تركش خمپاره به سر، شهيد شد. مزار او در گلزار شهداي محله بشنيغان تابعه شهرستان ميبد واقع است.
نویدشاهدیزد:
اواخر دي ماه بود كه از جبهه برگشت 2ماه بود كه به جبهه رفته بود و در اين مدت فقط با نامه ارتباط داشتيم نه تلفني و نه مرخصي. آنروز اكثر خويشاوندان براي ديدنش به خانه ما آمدند و تا ديروقت آنجا بودند و با وجود اينكه خسته خسته بود اما زيارت عاشورا را فراموش نكرد و بعد از نماز شب نمي دانم آنشب تا كي بيدار بود(ومرتب ما را به زيارت عاشورا و نماز شب سفارش مي كرد) صبح كه رفتم تا براي نماز صدايش كنم ديدم كه روي فرش خوابيده و اوركتش را روي خود كشيده صدايش كردم و گفتم چرا در رختخواب نخوابيده اي گفت:ميخواستم به ياد جبهه و بچه هاي آنجا باشم . 5 روز از آمدنش گذشته بود هر روز مي رفت مزار ،آنروز جمعه بود كه من هم همراهش رفتم بعد از خواندن فاتحه براي سه شهيدي كه آنجا بودند براي ديگر اموات نيز فاتحه خواند و بعد قرآن كوچكي از جيبش بيرون آورد و بالاي سر شهيد غني پور خواند و سپس گفت: با اشاره به قسمت راست قبر شهيد غني پور كه خالي بود)مي دوني ، اينجا جاي كيه (من كه اصلاً فكر نمي كردم ديگر به جبهه برود و نه اينكه در اين مدت اصلاً حرفي از اينكه من به مرخصي آمده ام زده بود) گفتم : نه (براي يك لحظه فكر كردم كه كسي شهيد شده و او خبر دارد كه قرار است اينجا خاكش كنند)گفت:اينجا جاي من است آنرا رزرو كرده ام .بياختيار اشك از چشمانم جاري شد و او با همان لبخند هميشگي (واصطلاحي كه تكيه كلامش بود ) گفت:شهادت لياقت مي خواهد.به هر صورت مرا برد خانه و گفت من مي روم تا با بچه ها خداحافظي كنم فردا مي خواهم بروم به مامان هم نگو ،شب خودم باهاش صحبت مي كنم .
همرزمش روز شهادت او را چنين تعريف مي كند :
آنروز آتش دشمن خيلي زياد بود محمد علي سوار قايق شد تا به آنطرف رودخانه برود بهش گفتم امروز آتش دشمن زياد است و نرو گفت:مي خواهم بروم غسل شهادت بكنم امروز نوبت من است و بعد از اينكه غسل مي كند و بر مي گردد كه تركش دشمن به سرش اصابت كرده و شهيد مي شود. روز قبل از شهادتش نامه اي براي خانواده اش نوشته بود(هميشه براي تك تك افراد خانواده بطور جداگانه نامه مي نوشت) و آنرا به يكي از رزمنده ها كه عازم ميبد بود داده بود و دوستش با وجود اينكه شهادتش را ديده بود اما نامه اش را برايمان آورد ،بياد دارم كه شب جمعه بود و داشتم همراه راديو دعاي كميل مي خواندم كه نامه اش را آوردند .نامه اي كه مربوط به خودم بود خواندم و آنشب خواب ديدم كه در باغ بزرگ و سرسبزي هستيم ولي مادرم هراسان به اينطرف و آنطرف مي رود و مي گويد كه انگشترم را گم كرده ام ، انگشتري كه عكس محمد علي در آن بود ، گم كرده ام ، نيمه هاي شب بود كه از خواب بيدار شدم(وقتي كه آدم مسافري دارد هر صدا و هر حرف و هر خوابي نمي تواند تعبير داشته باشد خصوصاً كه مسافرش در جبهه و در تيرس دشمن باشد.) بلند شدم وضو گرفتم و نماز خواندم ، دعا خواندم و دعايش كردم غافل از اينكه ديگر او.جمعه بدي بود،دلگير و غم بار با آسمان پر از ابر،جرأت آنرا نداشتم كه خوابم را تعريف كنم(زيرا مادرم نسبت به خواب ديد خاصي دارد)تا اينكه صبح شنبه به مدرسه رفتم براي مدير مدرسه كه خيلي با هم دوست بوديم تعريف كردم واو آنرا برايم خوب تعبير
كرد كمي آرام شدم و صبح را ظهر كردم، بر خلاف هر روز كه كسي (پدر يا برادرم) جلوي درب مدرسه منتظرم بودند آنروز هيچ كس نيامده بود ، هنوز هم هوا ابري بود و دلگير ،پياده با يكي از همكاران يزدي به راه افتاديم از بيده(محل كارمان) تا نزديكيهاي خيابان مسجد جامع كنوني كه رسيديم(اين خيابان فقط چند متر با خانه ما فاصله داشت) دايي ام را ديدم كه جلوي درب خانه ما ايستاده بود(يك لحظه انديشيدم كه دايي ام كارمند بانك است ساعت 12 اينجا چكار مي كند) وقتي نگاهش به من افتاد داخل خانه رفت و در را بست نمي دانم بي اختيار طپش قلبم تند شد قدمهايم را بلندتر برداشتم و اصلاً يادم نيست يا همكارم خداحافظي كردم يا نه ، با كليدي كه داشتم درب خانه را باز كردم همه جا ساكت بنظر مي رسيد كارگري داشت زمين باغچه را مي كند و سنگيني ابرها را بر خانه احساس مي كردم كه سكوت با صداي ناله و زاري مادرم در هم شكست بطرف اتاق رفتم من آخرين عضو خانواده بودم كه باخبر مي شدم گفتند زخمي است و نمي دانيم در كدام بيمارستان ،اما با توجه به خوابم در باورم نمي گنجيد كه اينچنين باشد حدود 36 ساعت ما را در اين برزخ نگه داشتند رفتو آمد به خانه ما زياد شد از سپاه و از مسجد و آشنايان و...مادرم در اين چند ساعت چندين مرتبه به سيد قنبر رفته بود تا ببيند اطلاعيه اي در آنجا هست يا نه (زيرا هركسي شهيد مي شد در سيد قنبر اطلاعيه مي زدند) و مي گفت راديو را روشن بگذاريد .يكشنبه نزديك ظهر بود كه راديواعلام كرد ، فردا پيكر پاك شهيد محمد علي بابازاده . . . نمي توانم آن لحظه را توصيف كنم (شايد در حد ضعيف برايتان بگويم مانند كسي بودم كه از ساختمان چند طبقه اي سقوط كند) هنوز هم با وجوديكه 18 سال از آن روز و از آن لحظه مي گذرد ، يادآوري اش برايم ...او نيامد بلكه آوردنش و او را در آنجايي كه رزرو كرده بود به خاك سپردندوصیت نامه:
همانا ما از خدا آمده ايم و بازگشت ما به سوي اوست.
درود بي پايان بر حضرت مهدي، درود بي پايان بر نائبش امام خميني و درود بر تمام شهيدان كه با خون خود اسلام را زنده كردند و بر تمامي رزمندگان در جبهه مشغول جنگيدن با كفار و در پشت جبهه مشغول مبارزه با منافقين مي باشند و در آخر سلام بر پدر و مادر و برادر و خواهرانم.ما همه رفتني هستيم و چه بهتر رفتنمان در راه خداباشد، ما مرد جنگيم اين يكي از سخنان رهبر عاليقدرمان است.
پدر و مادر :
هم اكنون كه وصيتنامه را به دست شما مي دهند من به آرزوي خود رسيده ام. من هم اكنون بسيار خوشحالم كه دارم به جنگ مي روم گرچه نتوانستم در مدت زندگي خود خدمتي به اسلام كنم اما اميدوارم كه خونم را در راه اسلام و انقلاب و امام فدا كنم. پدر و مادر شما امانت داري بوديد كه توانستيد مانند بعضي از پدران و مادران امانت خود را به صاحب اصليش بدهيد، پدر و مادر و خواهرانم و برادرم هم اكنون كه من به آرزوي خود رسيده ام از شما تقاضا مي كنم كه گريه و زاري نكنيد كه روح من ناراحت خواهد شد. از شما تقاضا مي كنم يا در جبهه عليه كفار و يا در پشت جبهه و شهرها بر عليه منافقان بجنگيد و در آخر سفارش مي كنم كه هر چه شما كرديد، اسلام و امام خميني و انقلاب.
والسلام
نظر شما