من ساحل نیستم ، موجم ، هستم اگر میروم ، گر نروم نیستم
نویدشاهدیزد:
وَجَعَلنا من بین ایدیهم سداً ومن خلفهم سدا فاغثیمنا هم فهم لا یبصرون
شب هنگام در پس غروبی است که پس از طی مسافت طولانی به مقصدی مقصود رسیدم . نمی دانم شاید این از آخرین نوشته هایی باشدکه بر روی کاغذ انگاشته می شود وبه قولی وصیت نامه باشد . امّا هم اکنون در موقعیّت شهید بیات ایستاده ام ودر برابرم انبوه رزمندگان در حال حرکتند ومن ایستاده ام ونگاهم در اعماق این غبار گُم شده از مهاجرت پرستوهاست ودلم همچون پرنده ای وحشی خود را دیوانه وار به در و دیوار می زند تا از من بگریزد و بال در بال آن پرستوهای آزاد وخوشبخت مهاجر پرواز کند ومن با هر دو دستم قفسش را بسختی نگه داشته ام تا نگهش دارم چرا که اطاعت از فرماندهی واجب شرعی است از طرفی خدایا تو «عاشقانت را دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی ، دیوانه تو هر دو جهان را چه کند .» با این حال چقدر زنده ماندن دشوار شده است ولحظه ها به کندی می گذرد. آه چه خیال انگیز وجان بخش است اینجا نبودن ، با تو بودن در کنار تو بودن یا حسین .
می دانم که خود حجاب خودم و باید از میان برخیزم.آری همان گونه که بارها گفتم روح همیشه مسافر من نمی تواند در یک جایی منزل کند واز رفتن و رفتن باز ایستد.« من ساحل نیستم ، موجم ، هستم اگر میروم ، گر نروم نیستم .» زنده ماندن با وجود شهادت برادران ودوستان و از طرفی ظلم وبی عدالتی که از جانب مستکبرین عالم بر این ملّت مظلوم روا شده است هیچ مفهومی ندارد . در حالیکه صدای «هل من ناصر ینصرنی »حسین به گوش می رسد و در حالیکه رهبر کبیر انقلاب رفتن به جبهه را واجب کفایی می داند ودر حالیکه بسیاری از هم وطنان ما در اثر بمباران ها کودکانشان بی پدر ، مادرانشان بی پسر ، خواهرانشان بی برادر می شوند وظیفه یک جوان انقلابی چه می تواند باشد؟
افسوس می خورم که چرا موضوع را زودتر از اینها درک نکردم چرا به بی وفایی دنیا زودتر از اینها پی نبردم . دنیایی که علی را در محراب شهید کرد وتاریخ هیچ نگفت . دنیایی که حسین را مظلومانه با خانواده اش در صحرای کربلا به شهادت رسانید ولب از لب تکان نداد . دنیایی که هزاران هزار از علماء اسلامی را از ما گرفت . هفده شهریورها ، تاسوعاها وعاشوراها راپشت سر گذاشت . حال نمی دانم که روشنفکران با ذهن روشن خود به چه می اندیشند وبه چه چیز این دو روزه ی دنیا دل بسته اند . می دانم خود جواب خویش را یافته ام ، چرا که سالها بود در گوش مایکنواخت زمزمه عشق حسین می آمد .
سال ها بود که تاریخ کربلا را ، در زیر پرچم های سیاه حسینیه ها گریه می کردیم . سال ها از عشق وصفای جبهه های نبرد حق برای خفتگان خموش سروده می شد ولی ما همواره برای خود کوهی از توجیهات ومسائل می ساختیم وخود را در پس آن مخفی می نمودیم اما منتظر جرقه ای از آتش بودیم چون فطرتم با مکتبم مانوس بود اما قدم هایم توانایی آن را نداشت چون کوه توجیهات مانع بود در راهی که می شناختم گام نهم و درونم نیاز به هم فکری داشت پر سوز که اونیز بهتر از من با تمام وجود آلام را لمس کرده باشد واین نبود مگر با ریختن خون دهها نفر از هم سنگران علم ودانش . آنها همه رفتند وبا خون خویش صلا در دادند که ای خفتگان عصر بیدار شوید . بانگ صلایشان چون صور اسرافیلی در وجود خفته من دمیدن کرد و ناگاه از مرزی خارج وبه مرزی دیگر داخل نمود . بنابراین پس از سال ها حیرت سرانجام خویشتن را شناختم خدای خویش را شناختم . عاشقش شدم به سویش آمدم ، پرواز کردم وزندگی را در جبهه از نو آغاز کردم و اگر در این راه نیز خونم ریخته شود باکی نیست . مسئله مرگ برایم کاملاً حل شده ، می دانم برای چه بودم ومی دانم برای چه می روم وبه حقیقت ،یافتم که شهادت دعوتی است به همه نسل ها در همه عصرها که اگر می توانی بمیران (جهاد) واگر نمی توانی بمیر (شهادت ) وهمچنین دریافتم که زیستن در کنار ظلم وستم مفهومی جز ذلّت وخواری ندارد وشهادت همواره رسالت حق پرستان است در عصر نتوانستن ها و شهید با مرگ خویش رسالتی را انجام می دهد که مجاهد با میراندن دشمن واگر این توفیق در این راه خونین نصیب بنده ای ذلیل چون من نشد صبر می کنم که این صبر ،صبری سرخ است که به گفته شهیدان عصر ما خود شکلی از شهادت است وآن این است که یک زنده ای بتواند شهید باشد همانگونه که شهید در عین نبودن زنده است وحاضر .
وشما ای پدر ومادر عزیزم :
ای آنانی که مهرتان با قطرات اوّلیه شیر در من نفوذ کرد و با بیرون رفتن جان نیز ازمن خارج نشد . شما که رنج پروراندن مرا بیش از بیست سال متحمّل شدید . شما مادری که شب ها نخوابیدی تا من بخوابم وتو پدری که خود را در آب وآتش انداختی و مرا لقمه حلال دادی اوّل از شما طلب عفو وبخشش می کنم . می خواهم مرا ببخشید تا در برابر خدایم مسئول نباشم وبعد به شما پدر عزیز تبریک می گویم که واقعاً سرانجام فرزندتان توانست راه امام حسین را که تنها در صحرای کربلا ندای یاری سر می داد بیابد وبپیماید وهمچنین تسلیت تان می گویم . تسلیت از این جهت که عصای دست تان شکست ، عصایی که سال ها برای او خون دل خورده بودید تا در پیری شما را یار باشد ولی افسوس ونمی دانم چگونه در پیشگاه خدا سربلند کنم و شما از من ناراضی باشید ومادر جان تویی که چونان فرشته ای ، تویی که از توست مرا هر آنچه نیکوست تویی که بعد از خدا ، خدای دل و جان من بودی ، تویی که یک نگاه تو برایم بهتر از هر دوجهان بود. امیدوارم که مرا ببخشید ومرا دعا کنید . شیرتان را بر من حلال کرده تا فشار قبر شیر شما را از من نگیرد .
وشما ای برادران گرامي یم :
که همیشه مرا تکیه گاه افتادَن هایم بوده اید وتسکین بخش جراحت هایم وپناهگاه تنهاییم . امیدوارم که شما نیز مرا عفو کنید ورسالت خویش را که همان پیمودن خط امام است فراموش نکنید.
وتوای خواهر مسلمان :
پیام الهی را دریاب ، خروش برآور
وپیام رسان آیت حق وخون شهیدان باش، از یزیدیان مهراس ، در سنگر دفاع از عفّت و
حریت وعزّت نفس با سلاح حجاب دشمن را رسوا کن و جبهه مردان توحید و جبهه برادران
پیروزمندت را یاری رسان باش . در پایان از تمامی دوستان وآشنایان که این وصیت نامه
را می خوانند ومی شنوند می خواهم که مرا حلال کنند واین حلالیّت را از زبان جاری
نمایند .