نوجوان عراقی که برای اسلام و ایران جنگید
دوشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۵:۱۵
شهید مجید در سال 1346 در شهر باسط عراق در خانواده مسلمان شيعه به دنیا آمد تا اينكه سرانجام در تاريخ 5/ 4/ 1362 به آرزوي ديرينه اش رسيد و روح بلندش از جسم خاكي و زخمي اش پركشيدو در جوار حضرت حق آرامش يافت.
نویدشاهدیزد: در سال 1346 در شهر باسط عراق در خانواده مسلمان شيعه و زحمتكش «جابري » كودكي به دنيا آمد كه به عنوان فرزند اوّل خانواده اسمش را « نجم » به تعبير مادر بزرگوارش «ستاره هميشه زنده » گذاشتند. بعداً در ايران اسلامي و در جبه ههاي نبرد حق عليه باطل او را مجيد صدا می کردند.
او دوران كودكي را در كنار خانواده متدّين خود سپري كرد، تا اينكه به سنّ تحصيل رسيد و در همان شهر باسط دوره دبستان را گذراند. تحصيلات خود را تا دوّم راهنمايي با شوق و علاقه و با موّفقّيت دنبال نمود. وي ضمن تحصيل و در ايّام تابستان براي كمك به خانواده كار مي كرد.
«نجم » حدود دوازده ساله بود كه صدّام تكريتي دست به جنايتي ديگر زد و صدها خانواده عرب ايراني تبار ساكن عراق را از آن كشور اخراج و آواره نمود. ايران اسلامي كه به تازگي با رهبري امام خميني )ره(، رژيم شاه را سرنگون كرده بود پذيراي بسياري از آنها شد، خانواده جابري ابتدا براي مدّتي دراردوگاه مهاجرين در جهرم سكني گزيدند. مجيد در اين هنگام به زبان فارسي مسلّط شده بود و به عنوان مترجم به مسئولين ايراني و مهاجرين عراقي در برقراري ارتباط بين آنها كمك مي كرد.
در همين زمان با وجود همه سختي ها و از دست دادن پدر بنا به اشاره حضرت امام خمینی به همكاري با بسيج مستضعفين پرداخت و پس از ديدن آموزش رزمي به جبهه جنگ اعزام شد. مدّتي بعد خانواده جابري از اردوگاه جهرم به اردکان و سپس به يزد نقل مكان نمودند. مجيد با احساس مسئوليّت در ارتباط با جنگ به همكاري با جهادسازندگي يزد پرداخت و پس از آموزش كار با لودر همکاريش را با جبهه ادامه داد، تا اينكه در مهرماه سال 1362 پس از چندين نوبت اعزام پي درپي يعني حدود نه ماه حضور در جبهه، در منطقه عمليّاتي سومار حين كار با لودر مورد اصابت تركش خمپاره دشمن قرار گرفت و از ناحيه نخاع به شدّت مجروح و به طور كلي فلج گشت.
از آن تاريخ به علّت جراحات و سوختگي پاها براي مدّتي نزديك به نه ماه در بيمارستا نهاي تهران و يزد بستري شد، تا اينكه سرانجام در تاريخ 5/ 4/ 1362 به آرزوي ديرينه اش رسيد و روح بلندش از جسم خاكي و زخمي اش پركشيدو در جوار حضرت حق آرامش يافت.
شهيد جابري اهل نماز و قرآن بود و به نماز اوّل وقت اهميّت می داد و همه اطرافيان را سفارش به آن مي كرد. حتّي روزي كه مي خواست براي آخرين بار به جبهه اعزام شود زودتر از همه از خواب برخاست، نمازش را خواند و به مادرش گفت، من مي خواهم به منطقه اعزام شوم، تو براي من و براي پيروزي اسلام دعا كن. آن روز مادر صورتش را بوسيده، برايش دعا كرده بود. آرزوي او پيروزي اسلام و شكست كفر بود. او از همان کودکي به امام حسين )ع( ارادت خاصّي داشت. محرّم كه مي شد لباس مشكي مي پوشيد و پارچه مشكي كه روي آن يا حسين نوشته بود به سر می بست و با زنجير كوچكي که داشت به جمع عزاداران حسيني مي پيوست.
مادر شهيد در باره آخرين اعزامش اينگونه مي گويد:
«آخرين بار كه مي خواست به جبهه برود روز عاشورا بود، گفتم مادر صبركن تا مراسم عاشورا تمام شود. گفت نه، ساعت اعزام الان هست و بايد بروم. دست در گردن من انداخت، و مرا بوسيد و گفت براي پيروزي اسلام دعا كن و چون حضرت زينب باش. سفارش برادرهايش هم به من كرد كه با افراد ناباب رفت و آمد نداشته باشند و به من گفت اگرشهيد شدم ناراحت نشويد. او رفت و بعد از مدّتي پيكر مجروحش را آوردند. حدود نه ماه دنبال درمانش بوديم تا اينكه روز آخر يكي از همسايه ها خبر آورد كه پسرت در بيمارستان سراغ تو را مي گيرد. من با عجله به بيمارستان رفتم. او مرا در بغل گرفت و شروع به گريه كرد. فهميدم كه حال فرزندم خوب نيست. گفتم صبر كن، من الان به يكي از فامي ها كه اطراف بيمارستان زندگي مي كند خبر می دهم. امّا وقتي بالاي سر بچّه ام بازگشتيم روحش به پرواز درآمده بود و پيكر مجروحش را در عالم خاكي رها كرده بود. »
«خدايا در اين لحظات آخر که شايد به پيش تو مي آيم، تنها خواسته ام از تو صبري است که به بازماندگانم عطا فرمايي. اي خداي من، اي پروردگار، اي بخشاينده، اي مهربان، اي لم يلد ولم يولد، خودت مي داني که هدفي جز تو ندارم. تنها قصد رسيدن به تو است نه به طمع بهشت، بلکه فقط خودت و خودت. نمي دانم چه بنويسم که در اين لحظات آخر، مي دانم که از همه چيز وارسته ام، هدفم اسلام است، هدفم مستضعفين هستند. به خدا هيچ ندارم که در راه اين تشکيل دهنده جامعه انقلابي فدا کنم جز جانم، جز اين تن، جز وجودم.
نظر شما