ماجرای توسل شهید عاصیزاده از امام زمان(عج) در عملیات رمضان
با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه میهن اسلامی ما، به همراه اولین گروه اعزامی
از سپاه پاسداران یزد به فرماندهی برادر سید ضیاء گلدانساز، به جبهه رفت و
در تاریخ 20 آذرماه 59 در منطقه آبقادان مجروح شد و پس از مداوا بار دیگر
در جبهه جنوب حضور یافت. وی پس از فراگیری آموزش تخصصی اطلاعات عملیات،
فرماندهی نیروهای یزدی را در منطقه سوسنگرد به عهده گرفت و مجددا در تاریخ
16 اسفندماه سال 60 از ناحیه پا مجروح شد. وی پس از مداوای مختصر، به جبهه
بازگشت و با مسئولیت فرماندهی گردان، در تیپهای کربلاو عاشورا
درعملیاتهای مختلف شرکت نمود.به دلیل اینکه نیروهای یزدی فراتر از تیپ مستقل در جبهه حضور داشتند،
پیشنهاد تشکیل یک تیپ مستقل برای استان یزد مورد توجه فرماندهان نظامی و
مسئولین استان قرار گرفت و در نهایت در تاریخ 4 مهرماه سال 62 از سوی
فرمانده کل سپاه پاسداران حکم تشکیل تیپ الغدیر به نام برادر عاصیزاده
صادر شد؛ ولی این سردار عالی مقام به فاصله 17 روز، بر اثر اصابت ترکش توپ،
در تاریخ 21 مهرماه سال 62 در منطقه بانه به شهادت رسید.
هنگامی که عملیات رمضان آغاز شد آتش سلاحهای عراقیها تا دندان مسلح مرتب روی نیروها کار میکرد. سردار مرتضی قربانی فرمانده تیپ 25 کربلا حدس زده بود که باید متوقف کردن آتش دشمن را گردان امام حسین واگذار کند؛ چون منطقه عملیاتی سرزمینی بود که که از کارون به ایستگاه حسینیه (جاده خرمشهر و اهواز) و از آنجا به دژ مرزی و سپس به سمت شلمچه میرفت. این جاده برای دشمن از اهمیت خاصی برخوردار بود سردار مرتضی قربانی با دلگرمی و امید تمام میگفت: « این کار فقط از عهده گردان امام حسین(ع) برمیآید.»مطلب را با عباس(عاصی زاده) در میان گذاشت و ایشان پذیرفت که با نیروهایش سعی در گشودن خط دفاعی دشمن داشته باشند تا سایر نیروها بتوانند به پیشروی خود ادامه دهند.زمانی که بچههای گردان پشت میدان مین رسیدند. دشمن متوجه گردید. پیش روی آنان مین بود و بالای سرشان باران بی امان گلوله، نمیشد قدم از قدم برداشت. یکی از بیسیمچی ها گفت: «عباس زمین گیر شدهایم!» عباس با شهامت تمام فریاد کشید: « نه گردان امام حسین(ع) زمینگیر نمیشود!» اما همین که از طریق بیسیم تماس گرفت تا دو تا از فرماندهان گروهانش جلوتر بیایند، بیسیمچی اطلاع داد که آنها شهید شدهاند. حجم آتش به حدی بود که کسی جرأت نمیکرد حتی تا از جایش تکان بخورد.
کسی نمیتوانست باور کند که گردان امام حسین(ع) اینگونه ناتوان به زمین بچسبد. آنها به عباس اعتماد کرده بودند. در چنین مواقعی از جنگ، انسان حس میکند که فرماندهی چه مسئولیت سنگینی است. هر کس از بچهها که به زمین میافتادند، کوهی بودند که روی شانه عباس فرود میآمدند. همه منتظر عملکرد این گردان بودند و حالا اینگونه زمینگیر شده بود. در همین حال صدای فریادی از میان بچهها بلند شد که میگفت: «ای امام زمان چرا به بچهها کمک نمیکنی؟» آن صدا را میشد شناخت، بله صداش آشنا بود. صدای عباس بود که داشت با گریه و زاری از امام زمان کمک میطلبید. در همین حین معجزهای رخ داد. یک بسیجی شجاع از میان نیروها برخاست و با شلیک گلوله آر.پی.جی، چهار لول عراقی را که این آتش را روشن کرده بود، منهدم کرد.
هر چند که تعدادی از نیروها شهید شدند، ولی میدان مین باز و خط دشمن شکسته شد و سایر نیروها با استفاده از این فرصت پیشروی کرده و وارد موضع دشمن شده و مشغول جنگ تن به تن با آنها بودند؛ طوری که عباس شاسی بیسیم را میفشرد و میگفت: «برادر قربانی، صدای عراقیها را میشنوی،صدای فریادشان را؟! دارند فرار میکنند!»اینها را میگفت و میخندید. بعدها به عاصیزاده گفته شد:«عباس، آیا واقعا صدای آنها را میشنیدی؟» گفت: «بله، من از توی سنگر فرماندهی، فریادهای دخیل دخیل آنها را میشنیدم.»
منبع:
کتاب «شیران الغدیر و یادمانهای جنوب» تألیف «محمد رضا کلانتری سرچشمه»