«روز ۲۳ یا ۲۴ ماه رمضان بود که یکی از بچهها با رنگپریدگی و تشویش خبر آورد که حاجآقا را از اردوگاه میبرند. همه سراسیمه و اندوهگین از اتاق بیرون دویدند. دیدیم حاجآقا با لبی خندان و مصمم در حالی که سعی میکرد نگاههایش را بین همه تقسیم کند و با رویی گشاده از همه خداحافظی میکرد و ما با چشمان گریان او را بدرقه میکردیم ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان شهید «حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۹۳۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۲۰
روایتی خواندنی از همرزم شهید«مراد خان ابراهیمی»
شهید «مرادخان ابراهیمی» فرزند علیجان جوانی کم سن و سال بود. علاقه بهخصوصی به جبهه و جنگ داشت. ایشان از تحصیل خداحافظی و بار و بنهاش را جمع کرده بود و کوله بارش را آماده و ندایش مبهم و کمربندش را برای شهادت محکم کرده بود.
کد خبر: ۵۵۱۸۵۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۱۹
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«به نزدیکیهای دشمن که رسیدیم برای اولین بار حس کردم که لبخند مادرزادیام از لبم افتاده است و جایش خشمی مزمن دندانهایم را به روی هم میفشرد. خشمی که یکی دو بار آن را با انفجار نارنجکهایم به رخ دشمن کشیدم ...» آنچه میخوانید گزیدهای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۱۶۸۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۱۶
برگی از خاطرات شهید «اژدر اسداللهی»؛
« شب چهارم فروردین ماه سال 67 بود که آن شب یکی از همسنگریانم به درجه رفیع شهادت نائل شد. آن هم بچه زنجان بود آن روز وقت رفتن میگفت دوست دارم این سربازی را تمام کنم و بروم عروسی کنم ...» ادامه این خاطره از شهید «اژدر اسداللهی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۶۰۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۱۵
«برای اولین بار بود که پا به منطقه طلاییه میگذاشتم. محلی که بابایم شهید شده بود. طلاییه را خیلی قشنگ دیدم. آن جا که رسیدم، حس کردم بابایم به پیشوازم آمده و هر جا که قدم میگذارم با من همراه است ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۵۰۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۱۴
«یکی از توصیههای آقای رجایی به ما این بود که سعی کنید آهسته قرآن بخوانید، چون وقتی آهسته میخوانید خودتان بهتر از دیگران که صدای شما را میشنوند به آیات قرآن توجه میکنید و به دل میسپارید ...» ادامه این خاطره از شهید «محمدعلی رجایی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۴۱۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۱۰
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«رضا میگفت جان من راستش را بگو، تو عامل نفوذی نیستی؟ و من با عربی دستوپاشکسته هم جوابش را دادم که از کجا فهمیدهای؟ ولی، چون از صیغههای مؤنث فعل استفاده کرده بودم زیاد جدی نگرفت ...» آنچه میخوانید گزیدهای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۱۳۹۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۰۹
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«دم دمای ظهر بود که بیسیم، احمد کاظمی را خواست. پشت خط، آقای رحیم صفوی بود که با آقای کاظمی کلی شوخی کرد و وسط بحث، جدی بهش گفت: بچهات به دنیا آمده احمد! روحیه بچهها خیلی بهتر شد ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۳۹۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۰۹
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«نیروی کمکی چند خشاب تیر را از تیربار موجود بر روی قایق به سمت سنگرهای ما شلیک کرد. هر چه ما اصرار کردیم تا جواب آن را بدهیم فرماندهان دستور دادند که بدون شلیک حتی یک تیر در درون سنگرهایمان به صورت دراز کش قرار بگیریم ...» ادامه این خاطره را از زبان رزمنده دفاع مقدس «بهرام ایراندوست» در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۲۷۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۰۷
برگرفته از نامههای دانشآموزان به شهدا؛
«آری همان کسانی که از خود و خانوادههایشان و از زندگی و آرزوهایشان گذشتند تا از وطن و کشور عزیزمان دفاع کنند و من از شما دلاوران درس عبرت گرفتم ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۲۶۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۰۷
«در دوازدهم ماه رمضان با خبررسانی یکی از جاسوسان، افسر اردوگاه متوجه جلسات سخنرانی و حضور مالامال جمعیت پای سخنان سید ابوترابی شد و صبح روز بعد ایشان به مقر اردوگاه فراخوانده شد. همه اسرا مات و مبهوت از این حادثه بودند ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان شهید «حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۲۴۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۰۶
« یک روز از آموزشوپرورش ناحیه دو تماس گرفتند و پیشنهاد دبیر پرورشی در یکی از مدارس رو به من دادند. از بیکاری خسته شده بودم و روحیهام از جریان شهادت آقای چگینی به شدت افسرده بود. مردد بودم که قبول کنم یا نه ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید ترور معلم «قدرتالله چگینی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۱۲۲۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۰۶
«یک روز دیدم وسط هفته با یک موتور هوندا جلوی مدرسه آمد. وقتی که در آغوشش گرفتم دیدم مثل مرغ پرکنده آرام و قرار ندارد. برای خداحافظی آمده بود، گفتم محمد بدجوری هوایی شدی خندید و چیزی نگفت ...» ادامه این خاطره را از زبان رزمنده دفاع مقدس «کامبیز فتحیلوشانی» در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۱۷۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۰۵
«یک شب بیخواب شده بودم، ساعت از نیمه شب گذشته بود. صدای خفیفی به گوشم رسید که تا به حال نشنیده بودم، حساس شدم، به دنبال صدا رفتم ...» ادامه این خاطره از خواهر شهید «قدرتالله زرآبادیپور» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۰۴۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۲۸
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«ترکش به پای برادر بیات، مسئول تدارکات خورده بود و پای او را قطع کرده بود به طوری که فقط یک تکه پوست پای قطع شده را به قسمت بالای پا اتصال میداد. برادر آهومند که این وضعیت را دید به من گفت به سنگرتان برو و کاری کن تا بچهها به این سمت نیایند ...» ادامه این خاطره را از زبان رزمنده دفاع مقدس «بهرام ایراندوست» در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۰۰۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۲۷
«یکی از علمای عارف به نام آقای فخر، وقتی سر به سجده میگذاشت ساعتها طول میکشید به او گفتند آقای فخر، جریان چیست که این قدر به سجده طولانی علاقه دارید؟ میگفت من این سنت را از پدرم به ارث بردهام ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان شهید «حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۰۹۸۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۲۷
«مسئول پایگاه بخشداری در معلم کلایه شدم. وارد آنجا که شدم دیدم همه اعضا گردنکش هستند و نگاه دیگری به من دارند. پرسیدند تو جدید آمدی؟ جواب دادم بله علی درگاهی نامی بود که گفت بیا با هم کشتی بگیریم زود باش ...» ادامه این خاطره را از زبان رزمنده دفاع مقدس «دکتر پرویز لطفی» در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۰۹۰۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۲۵
«وقتی بمباران تمام شد من و برادرم یوسف دیدیم که پشت ملافهای که در چادر آویزان بود. پناه گرفته بودیم. چهار نفر از بچهها نیز زخمی شده بودند و آبهای هور العظیم رنگ سرخ زیبایی به خود گرفته بود ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات نویسنده و رزمنده دفاع مقدس «کامبیز فتحیلوشانی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۰۸۶۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۲۴
«معصومه بیگمجزمهای» روایت میکند: تا زمانی که یک مشت از استخوانهای محمد را پس از ده سال نیاورده بودند، اصلاً باور نمیکردم که محمد شهید شده است و هنوز امید به آمدنش داشتم ...» ادامه این خاطره از زبان مادر شهید «محمد انصاریان» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۰۷۵۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۲۳
«وقتی کمکم داشتیم از کنار ماشین دور میشدیم، ناگاه صدای ناله خفیفی به گوش رسید. به کنار ماشین برگشتیم، صدا از درون اتاق کمپرسی بود خوب که گوش دادیم متوجه شدیم صدا از لابهلای چادرهای درهم پیچیده داخل ماشین به گوش میرسد ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات جانباز «عباس فلاحزیارانی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۰۶۹۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۲۲