«تربت کربلا » ، هدیه ای به مادر
«پسرم، روزی که دنیا آمد تا روزی که از
دنیا رفت، بدی و ناراحتی از او ندیدم. نماز اول وقت را هیچوقت ترک نمیکرد
و بعد از نماز نیز تا دعا و زیارت عاشورا را نمیخواند از اتاقش بیرون
نمیآمد.
پدرش که به مسافرت رفته بود، برای بار سوم، عزم جبهه کرد. به خاطر قولی که
به پدرش داده بود قرار بود تا آمدن او به جبهه نرود ولی قبل از آمدن پدر
گفت میخواهم به جبهه بروم. به احمد گفتم: «مادر جان یادت نیست چه قولی به
بابا دادی؟» گفت: «یادم هست» گفتم: «نمیگذارم بروی» گفت: «نمیگذاری؟ ۴۰
تا دختر را در خرمشهر زندهزنده زیرخاک کردند، من باید بروم جواب آنها را
بگیرم» گفتم: «کسی دیگری نیست که این کارها را بکند؟» گفت: «چرا هستند؛ ولی
من هم باید بروم»
قدش خیلی بلند بود، زیر آیینه و قران که ردش میکردم، نمیتوانستم دستم را
بالای سرش بگیرم. گفتم: «مادر جان سرت را کمی پایینتر بگیر تا بتوانم
ببوسمت و زیر قرآن هم رد شوی» سرش را پایین آورد و گفت: « مادر، بیا، هر چه
میخواهی مرا ببوس» وقتی خداحافظی کرد و رفت، خودم هم راه افتادم و به
بسیج رفتم. آنجا که مرا دید گفت: «چرا به اینجا آمدی» گفتم: «دلم تنگ
میشود، برای خداحافظی آمدم» در آخرین لحظه که در ماشین بود، گفتم: «مادر
میخواهم ببوسمت!» سرش را از شیشه ماشین بیرون آورد و دوباره بوسیدمش و
رفت…
دهپانزده روز گذشته بود که نامه نوشت. سفارشهایی کرده بود. شب سیام
اسفند تماس گرفت. به او گفتم: «امیدت بودم که به خانه بیایی» گفت: «نه مادر
جان نمیتوانم بیایم» بعضی از رفقایش قبلاً میگفتند که اگر احمد برگشت و
شهید نشد، دیگر شهید نمیشود. دوستانش که برگشتند. گفتند: «احمد جبهه ماند»
چند روز بعد خبر شهادتش را آوردند.
بعد از شهادتش زیاد خوابش را دیدم. اوایل، دو ماه و نیم شد که خوابش را
ندیدم. التماس میکردم که احمد خودت را نشانم بده که کجا هستی! و بدنت
کجاست؟ چون پیکرش را هنوز نیاورده بودند.
در خواب دیدم که سوار دوچرخهاش شده بود و در کوچه میرفت. گفتم: «مادر
خیلی میخواستم ببینمت» پیاده شد و دیدمش و باز رفت. دوباره تا چند ماه
خوابش راندیدم که به آقای نبیپور گفتم: «میخواهم خواب پسرم را ببینم»
ایشان هم سفارشهایی کرد. آنها را انجام دادم و مدام در فکرش بودم. تا
اینکه یک روز بعد از برگشت از روضه به خانه آمدم و بعدازظهر خواستم کمی
استراحت کنم و خوابیدم. خواب که رفتم درب اتاق باز شد و کسی آمد دم در
گفتم: «محمدحسین؟ تویی؟» گفت: «محمدحسین نیستم» گفتم: «ابوالفضل؟» گفت:
«ابوالفضل هم نیستم» گفتم: «کی هستی شما؟» گفت: «مادر احمدم! احمد» همینکه
گفت احمدم کنارم نشست و در آغوشش گرفتم و بنا کردم به بوسیدنش. گفتم:
«کجایی مادر که اینقدر داد میزنم و جوابم را نمیدهی» گفت: «مادرم، کربلا
هستم. برای خودم و شما زیارت میکنم»
گفتم: «آنجا، چه میخوری مادر؟» چیزی دستش بود که کف دستم گذاشت و دستم را
بست. گفت: «این شام ماست مادر!» و رفت. با گریه و ناله از خواب بیدار شدم.
بچههایم آمدند اطرافم را گرفتند. تلاش کردند آرامم کنند. مشتم را که باز
کردم تکههایی از تربت سیدالشهدا در دستم بود …»