مادرشهید؛ خدا و امام اجازه رفتن داده اند ما رهسپارت میکنیم
چهارشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۷ ساعت ۱۶:۵۸
شهید مهدی زارعزاده مهريزي يكم مرداد 1340، در شهرستان مهريز ديده به جهان گشود.به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. بيست و چهارم بهمن 1359، در مريوان به هنگام درگيري با گروههاي ضدانقلاب بر اثر شكنجه و اصابت گلوله به شهادت رسيد.
به گزارش «نوید شاهد یزد»،شهید مهدی زارعزاده مهريزي يكم مرداد 1340، در شهرستان مهريز ديده به جهان گشود. پدرش غلامحسين،
كشاورزي ميكرد و مادرش بي بي زهرا نام داشت. دانشجوي دوره كارداني و خطاط بود. به
عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. بيست و چهارم بهمن 1359، در مريوان به هنگام
درگيري با گروههاي ضدانقلاب بر اثر شكنجه و اصابت گلوله به شهادت رسيد. پيكر او
را در گلزار شهداي روستاي بغدادآبادعليا تابعه زادگاهش به خاك سپردند. برادرش حميد
نيز به شهادت رسيده است
همچون خورشیدی بود برخواسته از افق دوردست کویر با اراده ای به استواری کوه ها و قلبی به گستردگی زمین چون آتشفشانی جوشان با شراره هایش که همه ناپاکیها را می سوزاند. مهدی زارعزاده در اول مرداد ماه 1340 برابر نیمه شعبان که مصادف بود با ولادت حضرت مهدی (عج) در مهریز چشم به جهان گشود. و او دوران کودکی را در آغوش خانواده گذرانید تا اینکه 7 ساله شد و پا به دبستان نهاد. قلب کوچک او چنان از ایمان لبریز بود که در همان کلاس اول ماه رمضان روزه می گرفت . دوره دبستان و راهنمایی را در مهریز گذراند و دوره دبیرستان را در دبیرستان رسولیان یزد به پایان برد. مهدی اوقات بیکاری و تعطیلات تابستان به کمک پدر به کار کشاورزی می پرداخت. او در ایمان خود چنان استوارو مقاوم بود که هیچگاه تسلیم حرفهای فریبنده و مکاتب انحرافی نشد بلکه با گذشت زمان ایمانش استوارتر و شوق او به مطالعه کتب اسلامی تشدید می شد. مهدی هنوز تحصیل می کرد که نهضت اسلامی به رهبری امام (ره) اوج گرفت او ندای امام را لبیک گفت و تا پای جان در راه آن کوشید. او ساعتها با منافقان و مخالفان به بحث می پرداخت تا به سهم خود پاسدار کیان اسلام عزیز باشد پس از پیروزی انقلاب در کنکور سراسری شرکت کرد و در رشته ریاضی دانشسرای عالی یزد قبول شد. رفتار وی به گونه ای بود که همه از صمیم قلب دوستش داشتند
مهدی پس از شروع جنگ تحمیلی روانه جبهه مریوان شد و سرانجام در 21 بهمن 59 هنگامی که دلاورانه دیده بانی می کرد به دست دشمنان ناپاک خدا و خلق دستگیر گردید و او را زیر وحشیانه ترین شکنجه ها قرار دادند و آثار آن بر پیکر پاکش باقی بود. و سرانجام آگاهانه مرگ سرخ را در آغوش کشید و پیکر مطهرش روز 3 اسفند 59 پس از تشییع باشکوه در یزد و مهریز در فضای غم گرفته و اندوهبار در جایگاه ابدی اش به خاک سپرده می شود و این چنین شهیدی به کاروان حسین ملحق می شود. آری نام شهدا این ستاره های درخشان آسمان انقلاب اسلامی و رقم زنان سرمست زرین تاریخ که پیمان وفاداری خود را به خون مهر نموده در همیشه تاریخ چون برق قطرات اشکی که بر گونه چین خورده مادرانشان جاری شده بود جهان را به جلوه خود جلا بخشیده و به یاد مانده و راهشان چون سعی بین صفا و مروه در ایام حج پر رهرو خواهد بود.
6ماه قبل از پیروزی انقلاب خاله اش به او گفت تو هم که بزرگ شده ای و باید برای تو دستی بالا کنیم گفت خاله نمی شود و ما نمی توانیم خاله گفت چرا ،جواب داد برای اینکه یک ماه دیگر یک سیدی می آید و شاه را بیرون می کند و خود به جای شاه می نشیند و حکومت اسلامی به وجود می آید و همه دشمنان و آمریکا می خواهند این حکومت را از بین ببرند و جنگی به ایران تحمیل می کنند آنوقت ماها باید برویم و از ایران دفاع کنیم و در برابر آنها بایستیم. خاله گفت که این حرفها را در این دوره نزن. جواب داد حالا خواهید دید. بعد از شهادت او خاله بسیار ناراحت شده بود و می گفت من نمی دانم این از کجا علم غیب داشت و می نالید و حالا می فهمم که آنروز راست می گفت.
مهدی جوان با ایمان و با اعتقادی بود و به احکام دینی پای بند . نماز شب می خواند به خواندن قرآن علاقه داشت حتی در زمانی که هیچ روزه قرضی نداشت و تلکیفی بر عهده اش نبود 9 روزه اول ماه ذی الحجه را به همراه مادرش روزه می گرفت. به امام حسین (ع) علاقه زیادی داشت. در مراسم سوگواری آنها شرکت می کرد. یک روز هنگامی که می خواست به جبهه برود خیلی خوشحال بود. خواهرش از او پرسید برای چه می خواهی به جبهه بروی؟ جواب داد مگر خود تو نبودی که همیشه می گفتی دلم می خواست در زمین کربلا حاضر بودم و به امام حسین کمک می کردم و یاور ایشان بودم. اگر الان من به حبهه نروم جواب امام حسین را چه بدهم؟ مگر من از علی اکبر امام حسین (ع) عزیزترم.
همه شهدای ما از اخلاق و رفتار خوبی بهره مند بودند، و ادب و متانت و خضوع و فروتنی در رفتار آنها هویدا بود. مهدی هم همینگونه بود و در رفتار با پدر و مادر و بزرگترها همیشه رعایت ادب و احترام را به آنها می نمود. همیشه سعی می کرد به آنها کمک کند و موجبات رنجش آنها را فراهم نکند و بسیار به خانواده اش علاقه داشت. رفقا در جبهه به او گفتند تو چرا به مرخصی نمی روی؟ او هم جواب داده بود می ترسم اگر بروم حب خانواده مرا بگیرد و نتوانم برگردم چون سه ماه بود که به مرخصی نیامده بود. در نامه ای که به خانواده اش نوشت گفت: که اگر قسمت بود می آیم. و همه چیز را تعریف می کنم. چون دستش تیر خورده بود. ولی سرنوشت این قسمت را نصیب او نکرد.
همه شهدای ما از اخلاق و رفتار خوبی بهره مند بودند، و ادب و متانت و خضوع و فروتنی در رفتار آنها هویدا بود. مهدی هم همینگونه بود و در رفتار با پدر و مادر و بزرگترها همیشه رعایت ادب و احترام را به آنها می نمود. همیشه سعی می کرد به آنها کمک کند و موجبات رنجش آنها را فراهم نکند و بسیار به خانواده اش علاقه داشت. رفقا در جبهه به او گفتند تو چرا به مرخصی نمی روی؟ او هم جواب داده بود می ترسم اگر بروم حب خانواده مرا بگیرد و نتوانم برگردم چون سه ماه بود که به مرخصی نیامده بود. در نامه ای که به خانواده اش نوشت گفت: که اگر قسمت بود می آیم. و همه چیز را تعریف می کنم. چون دستش تیر خورده بود. ولی سرنوشت این قسمت را نصیب او نکرد.
آموزش تمام شد . روزي كه فرداي آن مي خواست به جبهه برود و مي خواست از پدر و مادراجازه بگيرد به مادرش گفت كه مادر من مي خواهم بروم جنگ . مادر پرسيد كه اين چه جنگي است كه تو مي خواهي بروي گفت مانند جنگ امام حسين(ع). جنگ بين حق و باطل است. مادرش گفت كه چه كسي گفته كه بروي ، گفت اول خدا بعد هم امام خميني. مادر هم گفتند كه وقتي خدا و امام مي گويند من چه كاره ام.وقتي مادر اين را گفتند از مادر خواهش كرد كه به پدر بگويند ولي مادر گفتند من نمي گويم خودت بگو به همين خاطر خيلي ناراحت شد و فكر مي كرد كه اگر به پدر بگويد ممكن است اجازه ندهد. سرانجام تصميم گرفت كه از پدر تقاضاي اجازه كند و به همين دليل به پدرش گفت كه من مي خواهم بروم كردستان و از مرزهاي ايران دفاع كنم پدرش گفتند تو که آموزش نديدي و کاری بلد نيستي او هم جواب داد كه من سه ماه آموزش ديده ام و چند حرکت هم براي آنها انجام داد پدر گفتند كه من نمي گذارم بروي چون كردستان اوضاع خوبي ندارد و از خانه بيرون رفتند . مادرش ديد كه مهدی دارد گريه مي كند فكر كردكسی در حیاط است آمد كه ببيند چه كسي است ديد كه مهدي در اتاق دارد اشك مي ريزد گفت مادر براي چه گريه مي كني گفت بابا به من اجازه نمي دهد كه بروم. مادر هم گفتند شايد پدرت بيشتر از تو مي داند كه اجازه نمي دهد بروي. بعد از مدتي پدر به داخل خانه آمدند و از رادیو نوار آقای مطهری را پخش می کردند نشستند كه اين نوار را گوش كنند در آخر آن روضه حضرت علی اکبر بود وقتي داشتند اين روضه را گوش مي كردند مهدي از اتاق بيرون آمد و گفت پدر من از علی اکبر امام حسین عزیزترم گفتند نه. گفت عراقیها به خرمشهر حمله کردند و به زنان و بچه ها رحم نمی کنند، آن وقت شما كه مسلمانيد اجازه نمي دهيد من بروم پدرش هم راضي شدند و گفتند حالا كه اينگونه است مي تواني بروي با اين حرف چنان خوشحال شد بطوريكه برای ما چیزی نگفت و بعد گفت مادر بابا اجازه داد.
نظر شما