«شهیدان زنده اند» خاطراتی شگفت انگیز از شهید قادر آبادی به روایت همسر
شهید رمضان قادرآبادي هفتم فروردين 1342، در روستاي حاجي عبدالله از توابع شهرستان مهريز چشم به جهان گشود. پدرش حسين، كشاورزي ميكرد و مادرش معصومه نام داشت. تا پايان دوره ابتدايي درس خواند. كشاورز بود. سال 1358 ازدواج كرد و صاحب دو پسر و يك دختر شد. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. هفتم آذر 1361، با سمت تكتيرانداز در جاده سردشت- پيرانشهر به هنگام درگيري با گروههاي ضدانقلاب بر اثر شكنجه و اصابت ضربه به سينه، سر و گردن به شهادت رسيد. مزار او در زادگاهش واقع است
از زبان همسر شهيد :
پيش از اين كه خبر شهادت را بياورند خواب ديدم كه سفره عقدي برايم چيده اند ، وهيچ كس در آن اتاق نيست خودم هم بيرون از اتاق بودم، ناگهان در را باز كردم و وارد اتاق شدم متوجه شدم كسي از بيرون با كارد پنجره اتاق را شكاف داد در خواب نمي دانم پنجره اتاق شيشه بود يا پلاستيك تا چند روز بعد خبر شهادت شهيد را آوردند شهيد زمانيكه در جبهه بودند مدت چند ماهي بود كه به مرخصي نيامده بودند تا شهادت رسيدند در اين مدت فرزند سوم به دنيا آمد اين فرزندم اصلاً روي پدر را نديده وقتي كه شهيد به شهادت مي رسد .يكي از زنهاي همسايه كه از سادات مي باشد .روز سوم شهادت شهيد خواب مي بيند كه شهيد صحراي در نيل دارد وبه او مي دهد ومي گويد نام او را ابوالفضل بگذارید وبعد ما نام او را ابوالفضل نهاديم .
خصوصيات شهيد:
شهيد اهميت فوق العاده اي به نماز وروزه مي داد به طوري هر وقت اذان نماز را مي گفتند اگر در بيابان بود آنجا وضو مي گرفت ونماز مي خواند .دوست داشت به همه كمك كند وهر وقت مريض مي شد نزديك آقائي كه از سادات بود مي رفت وبه او اعتقاد داشت .وقتي كه غسالخانه محلشان را مي ساختند در ساخت آن شهيد كمك مي كرد در ضمن ساخت به دوستان خود كه انجا بودند از شهادت خود چنين خبر مي دهد ، اولين كسي كه در اين غسالخانه شسته مي شود من هستم وآدم اول مزار هم من هستم وهمينطور هم شد .واولين كسي كه در اين قبرستان به خاك سپرده شد او بود.
عنوان كردند كه شهيد مدت 3 سال و6 ماه زندگي كردند در طول اين مدت 3 بار تصادف نمود يك مرتبه در آب غرق شد كه نجات يافت ولي عاقبت وي شهادت بود .در آخرين مرحله كه شهيد براي مرخصي آمده بود وقتي به جبهه اعزام مي شود سه مرتبه روي خود را بر گرداند وبه فرزندان و به من نگاه كرد .روز يكشنبه بود كه ختم انعام وسفره در مسجد گذاشتيم كه شهيد از مرخصي بيايد چرا كه مدت 3ماه بود كه نيامده بود يكي از خانم ها در مجلس بلند شد به طور غير منتظره اي به سينه زني ونغمه سرايي پرداخت وحسين ، حسين كرد وهمه گريستند وروز چهارشنبه همان هفته خبر شهادت وي را آوردند ولي جمعه شهيد شده بود وما خبر نداشتيم .
فرزند كوچك شهيد ابوالفضل كه پدرروي او نديده در 6 ماهگي بيمار مي گردد ومدت 40 روز در بيمارستان بستري مي شود .به طوري كه پزشكان از زنده ماندن او دست كشيدند همسر تعريف مي كند در حاليكه فرزند در بيمارستان تشنه بودند واز فرزند خود پرستاري مي كرده در كنار فرزند گوشه تخت به خواب مي رود وي خواب مي بيند كه شهيد وضو گرفته بود به طوري كه آستين هايش هنوز بالا بوده به طرف من آمد ومي گويد چه طور هستي ، چرا ناراحتي ، همسر مي گويد من گفتم فرزندم مي خواهد بميرد وشهيد مي گويد اگر فرزند من است نمي ميرد وصبح روز بعد متوجه شدم كه فرزندم خوب شده است وچشم باز كرد بعد پزشكان از بهبودي وي جبران شدند ومن خواب را تعريف كردم پزشكان عنوان كردند كه فرزندت شفا يافته چرا كه ما براي كميسيون پزشكي گرفته بوديم كه چه كار كنيم وفرزندم دو روز بعد مرخص شد .
از زبان مسئول وستاد شاهد :
فرزند اول شهيد كه دختر مي باشد سال دوم دبستان درس مي خوانده از نظر درسي كمي ضعيف تصميم مي گيريم كه براي او كلاس اضافي بگذاريم از معلم وي خواهش مي شود كه با فاطمه كار كنند معلم موافق نمي كند به علت اين كه مسير رفت وبرگشت از مدرسه تا خانه زيادبوده شب معلم خواب مي بيند كه در خانه را مي زنند مي رود ودر را باز مي كند يك شخص نا شناس به معلم مي گويد تو معلم فاطمه من هستي معلم مي گويد بله فرد ناشناس كه شهيد بود به معلم مي گويد تو به فاطمه من درس بده ، من دست تو را مي گيرم وبه بهشت مي برم فرداي آن روز معلم از خدمتگذار مدرسه مي خواهد كه عكس پدر فاطمه را بياورد ووقتي مي آورد مي بيند اين عكس همان شخصي است كه در خواب ديده بعد به اتفاق بچه هاي مدرسه به گلزار شهيد مي رود وقبول مي كند كه با فاطمه كار كند .