شهادت صدوقی اختیار ماندن را گرفت
نویدشاهدیزد:
مادرشهید:
خدمت را تمام كرد و براي كار
هم در جهاد سازندگي و هم در آموزش و پرورش پذيرفته شد. بعد از مدتي كه شهيد صدوقي
را به شهادت رساندند ديگر تاب ماندن را نياورد. ميگفت وقتي بزرگتر شهرمان را بدينگونه
ميكشند ديگر چگونه من ميتوانم بمانم. كه 4ماه بعد از شهادت شهيد صدوقي به شهادت
رسيد. با ديگر فرزندانم متفاوت بود او بهترين بود. هيچگاه اجازة بوسيدنش را به من
نميداد حتي موقعي كه به سربازي ميرفت يا بازميگشت اما براي آخرين بار كه ميرفت
گفت مادر مرا سير ببوس و اين را توصيه كرد كه مادر من كه در جبههها ميجنگم اگر
فردا روزي به شهادت رسيدم هيچگاه از كسي چيزي نخواهيد .مبادا كه خودنمايي كنيد و
سه بار اين جمله را تكرار ميكرد كه من براي خودنمايي به جبهه نمي روم بلكه بخاطر
رضاي خدا، گفتار امام خميني و دفاع از ناموس به جنگ ميروم و باز ميگفت درقبال
شهادتم هرگز از كسي توقعي نداشته باشيد. چرا كه من بخاطر خدا ميروم.
محمدرضا
هميشه در نماز جمعهها شركت ميكرد و هيچگاه نمازش را در خانه و تنها نميخواند
بلكه در مسجد و با جماعت برپا ميكرد. روزهاي دوشنبه و پنجشنبه را معمولاً روزه
ميگرفت. اهل نماز شب بود. به دعاي كميل علاقه خاصي داشت به پدر و مادرش بسيار احترام
ميگذاشت. او پسر سر به راهي بود. به امام بسيار علاقه داشت و هميشه جوانها را
براي رفتن به جبهه تشويق ميكرد و هرموقع ميفهميد از محله جواني به جبهه رفته است
بسيار خوشحال ميشد و استقبال ميكرد.
محمدرضا حتي قبل از پيروزي انقلاب در
تظاهرات ضد طاغوت شركت ميكرد و اعلاميههاي امام را پخش ميكرد و هرگاه ميگفتم
تو را ميكشند جواب ميداد چه خوب است در اين راه كشته شويم. روز جمعهاي بود كه
ظهر از نماز جمعه برگشت عصر آن روز از ما خداحافظي كرد و رفت و ديگر نيامد. تا
روزي كه جنازهاش را آوردند به ما اطلاع دادند كه جنازه فرزندتان بنياد شهيد است.
براي رفتن جنازهاش رفتیم. تا چشمم به آن بدن افتاد چشمانش را باز كرد نگاه زيبايي
به من كرد و دوباره چشمانش را بست. چند نفري از همسايه و فاميل كه همراه من بودند
اين صحنه را نظارهگر بودند كه هنوزم تعدادي از آنها حاضرند. محاسنش خونين شده بود
آخر گلوله به دهانش اصابت كرده بود.
خواهر شهيد:
آنگاه كه محمدرضا شهيد شد من كوچك بودم و چيز زيادي يادم نميآيد. ولي مطمئنم او به ما نظر دارد و شاهد اعمال و رفتار ماست. هرگاه كار خوب يا بدي را انجام ميدهم برادرم سريع به خوابم ميآيد و به من تذكر ميدهد كه فلان كارت خوب است يا نه؟ يكبار احساس ميكنم كار خوبي را انجام نداده بودم. شب او را در عالم رؤيا ديدم. داخل اتاق بزرگي كه از زمينش خون ميجوشيد و خون همهجا را گرفته بود احساس كردم از من ناراحت است. خطاب به من گفت فلان كاري را كه تو انجام دادهاي كار درستي نبوده و با اين عملت تو خون شهدا را پايمال كردهاي و بدان اگر تو گناهي را مرتكب شوی در حقيقت قاتل شهدا تو هستي. از خواب بيدار شدم خواب عجيبي بود. در اثر آن خواب آن كارم را اصلاح نمودم. چند شب بعد در خواب شخصي بزرگوار را ديدم كه خوشحال بود و به من گفت با كاري كه تو انجام دادي در حقيقت راه برادرت را ادامه ميدهي. واقعاً با تمام وجودم احساس ميكنم كه شهدا نظارهگر اعمال ما هستند و بدان آگاهند.
زبان پدر:
شهدا براي اسلام رفتند و ما اگر كارهايمان طبق مرام و سفارش شهدا باشد و هرچه را كه ميدانيم بدان عمل كنيم دنيا گلستان ميشود، اگر اين بچهها نرفته بودند و دشمن وارد مملكت شده بود معلوم نبود امروز ناموس ما به دست چه كساني افتاده بود. از 9 فرزندم محمدرضا بهترين بود. از هر لحاظ. ديگر فرزندانم هرچند كه خوبند و من از آنان راضيم ولي به گردپاي او هم نميرسند. او به من و مادرش بسيار احترام ميگذاشت و حتي پايش را جلوي من دراز نميكرد. محمدرضا به حلال و حرام خدا بسيار اهميت ميداد. او پسر سربهزيري بود. آن موقع همسايهها هم ميگفتند دوست داريم يكبار هم كه شده صورتش را ببينيم و او هميشه سرش پائين بود.
مادر:
محمدرضا در طفوليت بسيار مريض ميشد. يكبار در تالار خانه نشسته بودم. فرزندم بيماري سختي داشت. ناگاه زني به نظرم آمد رو به محمدرضا كرد و گفت خوشا به حالت كه امامرضا عليهالسلام سه بار تو را شفا دادند. ديگر او را نديدم. فرزندم شفا يافت. گاهي مواقع هم در خواب سيدي بزرگوار را ميديدم كه ميآيد و رضا را شفا ميدهد. احساسم اين است كه صاحب اسمش به او عنايت خاصي داشت. او از همان بچگي نظر كرده بود.
مادر از زبان همرزم شهيد ميگويد:
بعد از شهادتش روزي به ديدار يكي از همسنگران شهيدم رفتم و از روحيات شهيدم در ايام قبل از شهادتش پرسيدم ميگفت: هرگاه ما در سنگر به شوخيكردن و تفريح مشغول بوديم صداي نالة رضا در گوشهاي به گوشمان می رسيد او را در حالي مييافتیم كه سر بر سجده گذاشته و ميگريد و با خداي خود راز و نياز ميكند.
مادر شهيد از خواهر شهيد ميگويد:
خواهر بزرگ رضا به او بسيار علاقه داشت. از همان بچگي اين دو خيلي بهم نزديك و صميمي بودند. موقع شهادت برادرش او مسافرت بود. روزي كه از سفر برگشت حجله برادر شهيدش را سركوچه ديد. فشار رواني شديدي به او وارد شد آخر خبر شهادتش را به او نداده بوديم. روزهاي زيادي را گريه ميكرد. بيتاب بود. واقعاً فراق برادر براي او بسيار سخت بود. تا اينكه در شبي زمستاني درب خانه را ميزنند. خواهر به سمت در ميرود و در را باز ميكند. ناگاه برادر شهيدش را در لباس رزم ميبيند كه سه بار دست به پشتش ميزند و ميگويد خواهرجان اينقدر گريه نكن و آنگاه از او دور ميشود. در عالمي بين خواب و بيداري، نميدانم از آن موقع ديگر احساس صبر ميكندو داغش بر او متحمل است.