شهادتش موجب قطع رابطه با خانواده اش نشده است
نویدشاهدیزد:
به روايت پدر:
در آن روزها در گردفرامرز يزد ساكن بوديم و كشاورزي ميكرديم. حسن هم كمك من به كشاورزي ميپرداخت. شبي تابستاني در پشتبام منزل خوابيده بوديم حسن هم بود. آن موقع او 12 يا 13 سال داشت. نيمههاي شب بود كه با صداي در زدن همسايهها از خواب بيدار شدم حسن را در كنار خودم نديدم شتابان به پايين آمده و در را باز كردم آخر آنها از صداي گريه و نالههاي حسن از خواب بيدار شده بودند و جوياي حالش بودند. مشاهده كردم او از بالاي پشتبام به ارتفاع 4 متر به داخل حياط خانه سقوط كرده و از آنجا چرخي خورده و از پنجره به ارتفاع 2 متر به داخل زيرزمين افتاده بود. شتابان به داخل زيرزمين رفتم و او را مجروح يافتم پس از چند روز بستري شدن در بيمارستان بهبود يافت. خدا ميخواست او بماند و بعنوان ذخيرهاي براي روز موعود باشد. 4سال بعد از اين حادثه حسن به طريقي زيبا به ديدار خدايش شتافت. او قسمتش بود بماند چرا كه چنين مردني براي او حيف بود او حقش شهادت در راه خدا بود.حسن از همان بچگي بسيار به امام و شهيد بهشتي علاقه داشت. اگر در جايي كسي از شهيد بهشتي بدگويي ميكرد بسيار ناراحت و عصباني ميشد و با آن فرد سبكسر برخورد ميكرد. او از همان بچگي مدافع امام و انقلاب بود.بعدازشهادتش احساس ميكنم حسن هميشه به ما توجه دارد و بر كارها و گفتار ما ناظر است. هرگاه خطایی ازماسرمیزنداورا در عالم رؤيا ميبينم و او به ما تذكر ميدهد. يادم نميرود يكبار به خاطر مشكلات مالي زندگي دغدغهاي داشتم و يكي دو روزي بود كه ذهنم درگير مسائل مادي بود. يكي از همان شبها حسن را در خواب ديدم با جمعي از بر و بچههاي بسيجي نزديكيهاي ايستگاه حسينيه در جبهه آنها را ديدم هرچه ميخواستم به آنها نزديكتر شوم نميتوانستم. حسن نوحه خواني ميكرد و بقيه بسيجيها با سينهزني جواب نوحههايش را ميدادند تك بيتي را كه حسن ميخواند و رفقايش تكرار ميكردند اين بود:
هرچند كه در اين دنيا پر سيم و زرت باشد غافل مشو آخر راه دگرت باشد
از خواب بيدار شدم. خواب عجيبي بود اين شعر حسن ورد زبانم شده بود. در همان دل شب برخاستم و آن بيت را يادداشت كردم تا از ذهنم پاك نشود قبلاً اين شعر را نشنيده بودم و اكنون هم نميدانم اين شعر از كيست. اين خواب فكر چند روزه من را كاملاً عوض كرد. در موارد ديگر هم حسن ميآيد و تذكر ميدهد. من هرگاه مشكلي داشته باشم و تحت فشار رواني باشم به زيارت قبرش ميروم با او صحبت ميكنم. انگار كه مقابلم نشسته است و جواب هم ميگيرم.
مادر شهيد:
از همان اول حسن را از ديگران متفاوت ميديدم. رفتار و گفتارش چيز ديگري بود. از همان اول او آسماني بود. از بچگي اهل امر به معروف و نهي از منكر بود. يادم نميرود يكبار كه بچه بود به بازار رفتيم. فروشندهاي با مشتريان خودش كه اغلب خانم بودند با هرزگي برخورد ميكرد حسن از ديدن اين صحنه بسيار ناراحت شد و به آن فرد تذكري جدي داد. او در انجام كارهايش بسيار جدي و مصمم بود. بسيار در حق ما رؤوف و مهربان بود و از هر فرصتي كه پيدا ميكرد دوست داشت تا در حق من محبتي بكند و خدمتي را برايم انجام دهد از كار در خانه تا بردن من به زيارت مشهد مقدس بعد از شهادتش هم احساس ميكنم او به ما عنايت دارد و از ما غافل نيست. يكبار براي چشمم مشكلي جدي پيش آمد از حسن كمك خواستم و او من را شفاعت كرد و چشمم شفا يافت من هيچگاه از شهادت حسن ناراحت نيستم و گريه هم نميكنم چرا كه او قابليتش اين بود و به مقام و منزلتش رسيد. او از همان اوايل هم هميشه ميگفت كه من عاقبت شهيد خواهم شد. حسن به دعا خواندن و نوحه خواني علاقه زيادي داشت. صداي خوبي هم داشت. رفقايش در جبهه او را آهنگران صدا ميزدند.
صحبتي از همرزم و برادر شهيد:
من 4 سال از حسن بزرگتر بودم. هردو در جبهه بوديم. در شب عمليات بدر حسن را ديدم. سرشب بود هردو باهم خلوت كرده بوديم و برادرانه صحبت ميكرديم در آخرصحبتهايش احساس كردم كه او وصيت ميكند در مورد نماز و روزههاي قضا و محل دفنش و غيره احساسات برادرانه حتي لحظه ای به من اجازه نميداد كه بتوانم تصور كنم كه او شهيد خواهد شد. از من خداحافظي كردو رفت و آخرين ديدار من با او بود. آن شب خواب رفتم و خواب ديدم كه به همراه برادر ديگرم در مكاني به دنبال جنازة حسن ميگرديم. صبح كه از خواب بيدار شدم يقين داشتم كه حسن شهيد شده يا شهيد خواهد شد. به دنبال او گشتم از بين جنازة شهدا تا پرس و جو از همرزمانش تا نزديكيهاي غروب بود كه خبر شهادت حسن به من رسيد. غروب غمانگيزي برايم بود. روز تشييع جنازة حسن پدر شهيد محمدعلي دشتي از روستاي خودمان را ديدم از احوال فرزندش جويا شد و من مطلع بودم كه او شهيد شده اما از جزئيات شهادتش اطلاعي نداشتم آخر جنازة او مفقود بود از آنجا كه دادن خبر شهادت پسري به پدرش برايم كاري بسيار مشكل بود ابراز بياطلاعي كردم و گفتم از فرزند شما خبري ندارم. همان شب خوابيدم و حسن را در خواب ديدم احول محمدعلي را از او جويا شدم.او گفت محمدعلي داخل كانال بود كه موقع بالاآمدن از كانال تيري به او اصابت كرد و او به ته كانال افتاد و شهيد شد. 40 روز بعد از این ماجرابطور اتفاقي يكي از برادران آشناي رزمندة عمليات بدر را ديدم و احوال محمدعلي را از او جويا شدم. واقعاً برايم عجيب بود او عين حرفهاي آن شب حسن را تكرار كرد و گفت محمدعلي داخل كانال بود كه موقع بالاآمدن از كانال تيري به او اصابت كرد و او به داخل كانال افتاد و شهيد شد. بعد از مدتي كه تحقيق كردم متوجه شدم حسن و محمدعلي كه هردو در عمليات بدر به شهادت رسيدهاند فاصله مكاني محل شهادتشان حدود 2 كيلومتر و فاصلي زماني شهادتشان حدود 3 ساعت بوده است. ميخواهم بگويم كه شهدا آگاهند. آنان زندهاند و به ما كمك ميكنند اگر از آنان كمك بخواهيم. و من هم هرجا كه مشكلي دارم از برادر شهيدم بعنوان يك ذخيره معنوي جاودانه مدد ميجويم.