نویدشاهدیزد:
در
دومین روز از مرداد سال 1346 در خانواده ای کاملاً مذهبی ومستضعف در روستای دربهنز
از توابع بهاباد فرزندی چشم به جهان گشود که نام او قبل از تولد به صورت وحی
عبدالمطّلب نهاده شد . وی 2 ساله بود که خانواده ی اواز روستا به شهر آمدند در
چهار سالگی برای فراگیری قرآن مجید راهی
مکتب خانه شد ، درشش سالگی قرآن را کاملاً فرا گرفت ودر همان مکتب خانه به عنوان استاد
به افراد دیگر قرآن یاد می داد ، هفت ساله بودکه به دبستان رفت ومراحل ابتدایی را
در دبستان های دکتر خانعلی وناصر سپری کرد وپس از آن در مدرسه ی راهنمایی فرساد
مشغول به تحصیل شد . او دوره ی راهنمایی را با نمرات عالی در تمامی دروس به پایان
رساند وپس از آن در دبیرستان واعظی در رشته تجربی مشغول به تحصیل شد
مطلب دوره ی
دبیرستان را با موفّقیت کامل طی کرد وقبل از اخذ دیپلم در کنکور ورودی دانشگاه
امام صادق (ع) تهران شرکت نمود وپس از طی مراحل امتحان کتبی ومصاحبه در این
دانشگاه پذیرفته شد و پس از ان در همان جا مشغول به تحصیل شد تا این که بعد از
دوسال تحصیل در آن جا در بیست و دوم بهمن سال 1365 به یزد آمد .وبه جبهه اعزام
شددر حالی که خانواده ی او تصور می کردندعبدالمطّلب دوباره به محل تحصیل
خود،دانشگاه امام صادق (ع)برگشته است .در اواخر اسفند سال1365نامه ای از او به دست
برادرش رسید ولی در نامه با اصرار از برادر خود خواسته بود که جریان رفتن به جبهه
از پدر و مادر مخفی بماند ، حدود سه روز از فروردین سال1366 گذشته بودکه خودش از
جبهه برگشت ولی نه با لباس نظامی بلکه با لباس معمولی تا کسی از موضوع مطّلع نشود
، امّاطولی نکشیدکه این موضوع را همه به جز پدرش فهمیدند.وقتی مجدداًخواست به جبهه
اعزام شود و موضوع را باپدرخود در میان گذاشت وپدر او از این موضوع بسیار ناراحت شد چون عبدالمطّلب تنها امید او بود ولی
انگار راهی به جز رفتن نبودو به ناچار پدر با رفتن او موافقت کرد ، هنوز شش روز از
اعزام عبدالمطّلب نگذشته بود که خانواده ی او هر چه تلفن کرده وتلگراف زدند خبری
نشد و چون پدر توان چنین هجرانی را نداشت تصمیم گرفت جهت تحقیق وکسب اطّلاع از پسر
خود به دانشگاه برود ولی درآخرین لحظات حرکت این پدر هجران دیده،از طرف بنیاد شهید
اطّلاع دادند که عبدالمطّلب زخمی شده وساعت دو بعد از ظهر ملاقات دارد امّا چه
ملاقاتی ، ملاقات در خلدبرین . آری عبد المطّلب به وسیله تیر سمینوف در ناحیه ی
صورت در عملیات کربلای هشت در شلمچه شهید شده بود و جنازه پاک ومطّهر او به وسیله ی آتش عقبه آرپی چی سوخته بودولی تا
زمان 20/1/1366از این ماجرا کسی به جز آقای علی اکبر زینلی پور
خبر نداشت جسد این شهید بزرگوار در تاریخ 20/1/66 مطابق با چهاردهم شعبان 1405
قمری بر روی دستهای پر شور مردم به خاک سرد سپرده شد
نامه اي به مادر : سلام،سلامی گرم به زلالی چشمه ساران به تو ای مادر خوبم ،
ای یار محبوبم ، ای پناهگاه تنهاییم سلامت می گویم .سلام می گویم تو را ، تویی که بهشت در
زیر گام هایت می لرزد ، تویی که فرشته خدا
روی زمینی ، تویی که خوبی . نمی توانم تو
را آن گونه که هستی بستایم ، توئی که آن روزهائی که من کودکی بودم برایم همچون
پروانه ای بودی که مدام در عشق شمع بدورش می گردد. حال امیدوارم که من شمع سان
بسوزم و ابر صفت بگریم وپروانه وار دور تو بچرخم . دوست دارم تو خوشحال باشی که
تویی که آن زمان که من توان آن را نداشتم که حتّی پشّه ای را از خود دور سازم وبا
آمدن هر پشّه به روی صورتم فریادم بلند می شد که آی مادر، بیا واین پشّه ی مزاحم
را از فرزندت دور کن ، یاور من بودی وهمیشه در کنارم بودی . تویی که نمی خوابیدی
تا من بخوابم وبا اولین صداها مرا یار بودی ، دوست دارم که خوشحال باشی ، توئی که
اولین هادی ومنجی و یار و یاور برایم بودی و در حساس ترین لحظات مرا دادرس بودی ،
دوست دارم که خوشحال باشی ،« ای شهره در عشق وصفا و وفا می پرستمت » تویی که بعداز
خدا ، خدای دل وجان منی ، تویی که در نظرم در حالی که برای انسان ها فقط جان ومال
ارزش دارد برتر از جان منی ،« برایم جان چه باشد که به از جان وجهانم باشی ، زآنچه
پندارم صدره ، به از آنم باشی » دوست دارم خوش حال باشی ، دوست دارم در حالت
خوشحالی نگاهت را ببینم . دوست دارم که هیچوقت ناراحت نباشی .
آری یک نگاه تو برایم از هر دو جهان بهتر است ، اصلاً بی تو
جهانی نداشتم ، بی تو هیچ بودم . تمام خوبی هایم را از تو آموختم ، تو معلم
خوبیهایم بودی تو چون فاطمه (س) برایم مادری توانا بودی ، تویی که از توست مرا هر
آنچه نیکوست توئی که هستی من زهستی توست و تویی که غیر از محبت تو در دلم ، اگر
کسی دیگر را دوست دارم بخاطر توست پس:
بله مادرم وقتی تو در کنارم باشی می اندیشم که همه هستند .
همه بیا بروست ، همه جا شلوغ وپراز شادی ، همه را دوست دارم . زندگی برایم مفهومی
دیگر دارد آنوقت زنده ماندن را دوست دارم اما وقتی تو نباشی ، وقتی از تو دور باشم
احساس می کنم که زمین خدا متروک شده است وشهر خلوت وخانه ها خالی است ودایم دلم در
آسمان های خیال پرمیزند و بال در بال اوهام به جستجوی تو می پردازد ، تو را در بغل
می گیرد آن وقت با تو به نجوا می نشیند و از غربت وتنهایی سکوت می گریزد وبه تو
پناه می آورد . در هر کجا که باشی تو را می یابد چون تو را دوست دارم وچه خوشبختم
که تو را دوست دارم وبه تو عشق می ورزم ودلم در میان این کوچه ها وبازارها وانبوه
سایه هایی که چون اشباح خیالی می گذرند تنها تو را می بیند واحساس می کنم که
درمیان خلوت خالی ، تنها یکی وجود دارد و آن تویی ، هرجا تو نیستی کسی نیست وهیچ
کس را نمی بینم وهمه جا تنهایی است وخلوت وتعطیل . اما هر جا تو باشی تو خدای منی
روی زمین . آه مادرم که ذهنم یارای اندیشیدن درباره تو را ندارد قلم در اندیشه
نوشتن نام تو گیج ومبهوت شده است وسرگردان به روی کاغذ پیش می رود امّا مادرم من
درهرلحظه وهر جا وهر وقتی که پیش آید با آن عکسی که همراه دارم سخن می گویم با آن
عکس درد و دل می کنم تو هم برایم می گویی . توهم، چونان گذشته با چهره ساکتت با من
سخن می گوئی مرا نصیحت می کنی چون تو همه چیز را می دانی ، می دانی که هر کاری را
در کجا باید کرد. تو می دانی هر وقتی از آن چه کاری است ، تومی دانی . تو همه چیز
را می دانی . آری مادرم در این لحظات تنهایی فقط توئی که به سراغم میايی ومرا از
تنهایی رها می سازی ، دوست دارم که همیشه شاد باشی ، خوشحال باشی ، بلای دنیایی به
گردت راه نیابد وتوهمیشه تا هستم مادرم باشی ، دوستت دارم .....
به دعای تومحتاجم مادرم
فرزند تو 25/12/1365