شهیدی که آرام و قرار نداشت
به گزارش نوید شاهد یزد: شهید ابوالفضل دهشیری در بيست و هفتم مرداد 1352، در شهرستان تهران به دنيا آمد. پدرش عباس، بنا و فروشنده بود و مادرش زهرا نام داشت. دانش آموز سوم راهنمايي بود. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. چهارم خرداد 1367، با سمت تكتيرانداز در شلمچه بر اثر اصابت تركش به شكم، شهيد شد. مزار او در گلزار شهداي روستاي دهشير تابعه شهرستان تفت واقع است.
پدر شهید ابوالفضل دهشیری می گوید:ازآن جایی که ارادت خاصّی به حضرت ابوالفضل(ع) داشتم، قبل از آن که او به دنیا بیاید، تصمیم گرفته بودم که نامش را ابوالفضل بگذارم. یکبار نیز قبل از تولدش خواب دیدم که او متولد شده، نامش را هم ابوالفضل گذاشته ام. امّا وقتی که بیدار شدم و فهمیدم آن چه دید ه ام درعالم خواب بوده است، از قمربنی هاشم خواستم که خوابم به حقیقت بپیوندد و آرزویم بر آورده شود، که به لطف خدا، در 27 مرداد سال 1352 فرزندم به دنیا آمد و حاجت من وهمسرم بر آور ده شد.
وی ادامه داد: آن زمان ما در تهران ساکن بودیم. حکومت شاه، امان مردم را بریده بود، بلکه بی حجابی هم بیداد میکرد. بنابراین من كه میخواستم ابوالفضل را طبق اصول اسلامی تربیت و بزرگ نمایم، تهران را که وضع ناهنجاری داشت رها کردیم و با خانواد هام به قم، شهر خون و قیام ، نقل مکان کردیم.
وی خاطر نشان کرد: درقم نیز مانند تهران به بنّایی اشتغال داشتم. ابوالفضل روز به روز بزرگتر و رفتارش شیرین تر و دوست داشتنی تر میشد. ما همیشه روزهای پنجشنبه و جمعه به زیارت حضرت معصومه (س) میرفتیم و ابوالفضل در کنارم می ایستاد و نماز می خواند.
پدر این شهید والامقام ادامه داد: یک روز وقتی که خسته وکوفته از کار به خانه برگشتم، دیدم که همسرم گریه می کند. وقتی علت گریه اش را جویا شدم، او به حالت گریان گفت: «ابوالفضل نمی تواند راه برود. » ناباورانه ابوالفضل را بلند کردم و دیدم که همسرم راست میگوید و او قادر نیست روی پاهایش بایستد، بنابراین او را بغل کرده و سریع به بیمارستان «آی تالله گلپایگانی » رساندم. آنجا شلوغ بود و من که نگران حال پسرم بودم، به ائمة اطهار(ع)به خصوص حضرت ابوالفضل (ع)متوسل شدم.
وی افزود: وقتی که دکتر او را معاینه کرده و نسخ های برایش نوشت، همسرم با اضطرابی غیر قابل وصف از دکتر پرسید: «پسرم خوب م یشود ؟! » و دکتر هم بی تفاوت سرش را تکانی داد و جواب داد: « با خداست. فعالًا داروهایش را بدهید تا ببینیم چه می شود » از بیمارستان که بیرون آمدیم، یک راست به حرم حضرت معصومه (ع) رفتیم و به آن بزرگوار متوسل شدیم و مدتی بعد، با عنایت ائمة اطهار(ع) و مصرف دارو، ابوالفضل سلامتی اش را دوباره به دست آورد و توانست مثل سابق راه برود.
وی می گوید:ابوالفضل كه اولین فرزندم بود، در یكی از دبستانهای قم شروع به درس خواندن كرد و با موفقیت آن دوره را به پایان رساند. با پیروزی انقلاب اسلامی زمانی که با رهبری امام خمینی (ع)، ایران حال و هوایی دیگر گرفته بود و با عنایت ایشان، آبادانی و سازندگی کشور و روستاها آغاز شده بود، تصمیم گرفتم که به زادگاهم یعنی دهشیر برگردم. بنابراین با موافقت خانواد هام، همگی به دهشیر آمدیم .
وی افزود: ابوالفضل، درمدرسة راهنمایی «شهید صدوقی » دهشیر، مشغول به تحصیل شد. سال سوم راهنمایی، ارتباطش با بسیج آنقدر زیاد شد که اکثر شبها را با اجازة من، در بسیج میماند و نگهبانی میداد.
وی ادامه داد: در سال 1366 بود که، دلش هوای
جبهه را کرد ولی چون سنّش کم بود، او را اعزام نمی کردند، دو بار خودش
را تا اهواز رسانده بود، اما نتوانسته بود جلو برود. فرماندهان مانع رفتنش شده
بودند. او برای رفتن به جبهه آرام و قرار نداشت و من هم کاری از دستم ساخته
نبود تا این که در سال 1367 ، وقتی که نزدیک بود درسش تمام شود، نوشت
های را به دستم داد و گفت: «پدر، رضایت بده تا بروم جبهه. »
وی افزود: من که شاهد بی تابی او برای رفتن به جبهه بودم، رضایت نامه را امضا کردم و موج شادی را در چشم هایش دیدم، به گونه ای که به جرئت میتوانم بگویم هیچ وقت او را به آن خوشحالی و سرحالی ندیده بودم.
پدر شهید دهشیری افزود: دستم را بوسید و تشکر کرد و من، هنوز بعد از گذشت این همه سال، آن صحنه جلوی چشم هایم است و هر بار که آن روز به یادم می آید، بی اختیار صحرای کربلا و وداع حضرت امام حسین(ع) و علی ا كبر ش در ذهنم تداعی می شود.
وی خاطر نشان کرد: ابوالفضل فردای روزی كه رضایت نامه را امضا كردم، شاد و سرحال خداحافظی کرد و رفت. او بدون شرکت در امتحان های مدرس هاش رفت تا با صدامیان مزدور بجنگد و در امتحان شهادت شرکت کند و البته نمرة قبولی هم گرفت و در 4 خرداد سال 1367 ، به دیدار حق شتافت و به آرزویش رسید.
منبع: کتاب ستاره ها تالیف مجید درخشانی