خاطرات شفاهی همسر شهید؛
خانم شریفی همسر شهید "غلامرضا محمدی" در خاطرات ی از همسر شهیدش گفت: «سال 1364 به خواستگاری من آمد و بعد از دو ماه ازدواج کردیم. او بسیار خوب و مهربان بود، بعد از تولد اولین فرزندم هرچه اصرار کردیم حالا به جبهه نرو قبول نکرد. از دیدن فرزندش بسیار خوشحالی می کرد. میخواست عکس یادگاری از خودش و فرزندش داشته باشد که نشد و باید میرفت و دیگر هرگز بازنگشت.»
کد خبر: ۵۵۸۵۶۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۳
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛
حمیده سادات شاه سیدی همسر شهید "سید عاسم موسوی" در خاطرات ی از همسر شهیدش گفت: «من دختری بودم که خیلی دوست داشتم به جبهه بروم. دلم میخواست حداقل همسر جانباز شوم تا کمکی باشم. همه خواستگارها را رد میکردم و فقط میخواستم با جانباز ازدواج کنم تا اینکه سید عاسم به خواستگاری ام آمد.»
کد خبر: ۵۵۸۵۶۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۳
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛
صدیقه رضایی همسر شهید "داود کاظمی" در خاطرات ی از ایشان گفت: «زمان سربازی اش مصادف با دفاع مقدس گردید که دو سال از ازدواجمان می گذشت. شب عملیات از قطار جامانده بود خیلی تقلا می کرد تا اینکه قطار دیگری آمد و با آن رفت و شهید شد.»
کد خبر: ۵۵۸۵۶۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۹/۰۴
خاطرات شفاهی والدین شهدا؛
حاج حسین پدر شهید "الیاس محمدی" در خاطرات ی از فرزند شهیدش گفت: «الیاس بسیار مودب و باوقار بود، به سن جوانی که رسید به ما خیلی احترام میگذاشت. به عضویت بسیج درآمده بود و شبها به پایگاه میرفت و روزها در مدرسه درس میخواند. وقتی شهیدی میآوردند میگفت من از مادران شهدا خجالت میکشم و برای همین به جبهه رفت.»
کد خبر: ۵۵۸۵۶۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۰۳
خاطرات شفاهی والدین شهدا؛
مادر شهید "اسماعیل بیات شهبازی" در خاطرات ی از وصف اخلاق فرزندش گفت: «او بسیار با اخلاق و مهربان بود. به پدر و مادر خود بسیار محبت می کرد و از هیچ کاری برای ما فروگذار نبود.»
کد خبر: ۵۵۸۵۶۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۹/۲۸
خاطرات شفاهی والدین شهدا؛
مادر شهید "اردشیر برخورداری" در خاطرات ی از فرزند شهیدش گفت: «شش ماه به سربازی رفت و گمنام شد. هر اسیری آمد من قاب عکس شهید را برمی داشتم و به بهانه ای به خانه اسرا می رفتم و سراغ گمشده ام را می گرفتم.»
کد خبر: ۵۵۸۵۶۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۹/۰۴
خاطرات شفاهی والدین شهدا؛
مادر شهید "ابراهیم داود آبادی" در خاطرات ی از فرزند شهیدش گفت:«ابرهیم خیلی با دیانت و اهل نماز و روزه بود. روزی به اتاق رفته بود و در را روی خودش را بسته بود وقتی داخل رفتم گفت مادر میخواهم وصیت نامه بنویسم. و وقتی من گفتم ان شالله داماد بشوی تو جوان هستی. از من خواست که جز شهادت برای او دعای دیگری نکنم.»
کد خبر: ۵۵۸۵۵۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۹/۲۸
خاطرات شفاهی جانباز تقی تنها؛
جانباز 70 درصد تقی تنها در خاطرات ی از شلمچه گفت: «همسنگرم شهید مرتضی یاری مورد اصابت خمپاره قرار گرفته بود و طلب آب می کرد. فردی که برای آب رفت او را هم زدند و هر دو پایش قطع گردید. سپس من راهی شدم که من هم آسیب دیدم.»
کد خبر: ۵۵۸۵۵۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۹/۲۸
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«تمام بیمارستانهای صحرایی را هم گشتیم. نبود. جنازه برادرم ناپدید یا بهتر بگویم در خاک کشور خودش مفقود شده بود. رفتیم معراج شهدا. آنجا یک سری جنازههایی بود که ناشناخته بودند. مثلاً پا بود، دست بود، دندان بود و به این شکل، نگاه میکردیم تا شناسایی کنیم ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۸۵۵۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۳
خواهر شهید «نعمتالله الیکائی» نقل میکند: «نعمت میخواست برود جبهه. گفت: کبراجان! هر پنجشنبه بیا سر مزارم. گفتم: باشه چشم! سرش را نزدیک آورد و گفت: بزرگتر که شدی خودت تنها بیا!»
کد خبر: ۵۵۸۵۵۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۳
«در انرژی اتمی بودیم، شبها مهدی شالباف برای استراحت دیر میآمد و لحظهای هم که دیر میآمد به بچههای گردان سر میزد و پتوهای آنان را به رویشان میانداخت ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «مهدی شالباف» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۸۵۵۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۳
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛
همسر شهید «محمد دهقانی سیاهکی» میگوید: «کسانی که شهید را میشناسند، اسمش را پلنگ گذاشته بودند. در ایام شهادت امام علی(ع) و ماه رمضان بود که شهید با لب تشنه به شهادت رسید. شهید همیشه میگفت از خدا بخواهید به جای ثروت، مرگ با عزت نصیبتان کند.»
کد خبر: ۵۵۸۵۴۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۹
خاطرات شفاهی والدین شهدا
پدر شهید «محمدرضا مشتاقی» نقل می کند: محمدرضا، وقتی خبر شهادت شهیدی را می شنید، بسیار افسرده می شد و با تاثر می گفت: خوش به حالش که شهید شد و می گفت: وقتی در جبهه هستم اصلا به چیزی به جز پیروزی اسلام و شهادت فکر نمی کنم. ما دل از دنیا بریده ایم و با خدایمان پیمان بسته ایم تا در راهش شهید بشویم.
کد خبر: ۵۵۸۵۴۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۳
برگی از خاطرات؛
«فرماندهی تیپ ۱۷ علیابنابیطالب(ع) بعد از مرحله چهارم عملیات رمضان را دوست عزیزم شهید «مهدی زینالدین» بر عهده گرفت. درست به خاطر دارم که مدام تکرار میکرد اگرچه فرماندهی تیپ افتخار بزرگی است که نصیبم شده، ولی من به دنبال افتخاری بزرگتر یعنی شهادت در راه خدا هستم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس «منوچهر مهجور» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۸۵۲۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۲
مادر شهید «حمیدرضا اکرم» نقل میکند: «گفتم: امروز حمیدرضا اذیتت نکرد؟ گفت: نه خالهجون! اول رفتیم بهشت زهرا امام رو اونجا دیدیم. این بچه از اشتیاق داشت پر درمیآورد. اصلاً روی پاهاش بند نبود.»»
کد خبر: ۵۵۸۵۲۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۲
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛
همسر شهید «محمد امامدادی» میگوید: «شهید خیلی آدم مومن و متدینی بود. یک آدم ساده روستایی بود ولی در همهی کارها وارد بود. پیش نماز مسجد بود و همیشه دعای کمیل میخواند. دوست دارم دوباره ببینمش.»
کد خبر: ۵۵۸۵۱۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۲
«بیست روزی بود که از احمد خبری نبود و از این همه دوری او به ستوه آمده و حسابی عصبانی بودم و حسابی عصبانی بودم. بچهها را به مادرم سپردم. چادر را سر کردم و راه افتادم به سمت سپاه شهر صنعتی. نه شهر صنعتی رفته بودم و نه میدانستم سپاه در کجای شهر صنعتی قرار دارد. از خیابان ولیعصر مینیبوس سوار شدم و پرسان پرسان خودم را به سپاه رساندم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «احمدعلی طاهرخانی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۸۵۰۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۲
قسمت چهارم خاطرات شهید «مهدی بهرامی»
دوست شهید «مهدی بهرامی» میگوید: «به خرمشهر رسیدیم. وقتی میخواست پا جای پای شهدایی بگذارد که برای حفظ وجببهوجب خاک این مرزوبوم، خون خود را نثار اسلام کردند، احساس عجیبی داشت.»
کد خبر: ۵۵۸۴۷۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۰
برگرفته از نامههای دانشآموزان به شهدا؛
«ما مدیون شهدا هستیم و تا یک قطره خون که در بدن داشته باشیم میجنگیم تا به پیروزی برسیم ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۸۴۷۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۰
«از طرف مجلس به هر نمایندهای یک دستگاه ماشین پاترول داده بودند، ولی حاجآقا را همیشه با یک ماشین مزدا میبردیم، آن روز گفتم: ما برویم ماشین را تحویل بگیریم؟ حاجآقا چند بار سرش را کوبید روی داشبورد ماشین و گفت: من نمیدانم چه کار خلافی کردهام که این آقایان خوششان آمده، نمیدانم خون چه کسی را میخواهند زیر پای من بیاندازند؟ ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات سید آزادگان، شهید «حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۸۴۶۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۰