سه‌شنبه, ۰۹ شهريور ۱۴۰۰ ساعت ۱۳:۱۰
نویدشاهد- کتاب «گلین، عروس سرخ پوش» درباره جوانمردان روستایی به نام «گلین» است. در اوایل انقلاب، عوامل ضد انقلاب وارد این روستا شده و مردها را مسلح کرده و وادار می کنند در جبهه آنها بجنگند. مردم با غیرت «گلین» این پیشنهاد را نمی پذیرند بنابراین مورد شکنجه های سخت قرار می گیرند. به آنها تهمت می زنند و در قالب کاروان آنها را سوار اتوبوس کرده، در روستاهای دیگر می چرخانند و می گویند که این افراد خائن هستند. داستانی از رشادت‌های مردمان روستای گلین که در کتاب گلین عروس سرخ پوش به قلم رحیم مخدومی نگاشته شده است را می خوانید.

گلین، عروس سرخ پوش

زمسـتان سـختی بـود؛ زمسـتان سـال 1360 . ّ قـد بـرف در بعضـی جاها از سـقف خانه هـا بـالا مـیزد. همـه ی دلخوشـی مـردم مسـتضعف روسـتای باقرآبـاد بـه چـه بـود؟ بـه ایـن کـه یـک سـقف بـالای سرشـان اسـت و چهاردیـوار در اطرافشـان. بـه ایـن کـه می تواننـد از شـاق کـولاک، تیـغ ســرما و هجــوم درنده هــای گرســنه امــان بگیرنــد و خرســند باشــند بــه کرســی هایی کــه تن‌هــای کم خــرج و کم توقعشــان را گــرم می کنــد. بــه قـوت لایموتـی کـه در شـبهای بلنـد، بهانـه ای می شـود بـرای دور هـم نشـینی، گفتگـو از آداب و سـنن گذشـته و از آرزوهـای آینـده. امــا مگــر صــدای گلوله هــا می گذاشــت؟ صــدای انفجــار تــوپ و خمپـاره کـه میـان کوه هـا دسـت بـه دسـت می شـد و دل اهالـی روسـتا را می لرزانــد.
اهالـی هـر لحظـه منتظـر اتفاقـی بودنـد. اتفاقـات سـخت و جانخـراش در ایـن منطقـه و در ایـن سـالهای نهالـی انقلاب، بهانـه نمی خواسـت، چــپ نــگاه کــردن، راســت ایســتادن، دســت افتــاده را گرفتــن همه جــرم بـود. بـا خوشـی های انقـلاب خندیـدن، بـا دغدغه هایـش غصـه خـوردن و گریسـتن، گناهـی بـود مسـتحق حبـس، شـکنجه و اعـدام.
کـدام خانـواده می توانسـت سـر راحـت بـر بالـش بگـذارد که خانـواده ی نورسـته و سـه نفره ی مقنی بگـذارد؟ شـوهر فاطمـه خانـم مقنـی روسـتا بـود. نـه فقـط مقنـی ایـن روسـتا، همـه ی روسـتاهای اطـراف وقتـی چـاه می خواسـتند، می آمدنـد سـراغ او.
تـا حـالا خیلی هـا را بـه آب رسـانده بـود. شـب بـود. صـدای تیرانـدازی هـر لحظـه نزدیـک و نزدیکتـر می شـد. مقنـی و همسـر جوانـش فاطمـه نگـران طفـل کوچکشـان بودنـد کـه بـا نـاز و نـوازش آن دو، تـازه بـه خـواب رفتـه بـود. صـدای دلخـراش تیـر و دلخراشتــر تیرانــدازان، دل مــردان ســرد و گــرم چشــیده را می لرزانــد، چـه رسـد بـه اطفـال کوچـک.
صداهـا کـه بـه پشـت دیـوار خانه رسـید، نگرانـی فاطمـه و مقنی بیشـتر شـد. در خانـه را بـه شـدت کوبیدنـد. گویـا بـا قنـداق تفنـگ می زدنـد.
نعره هـای بـد و بیراهـی کـه بـه مقنـی خطـاب می شـد، بـا صـدای گلولـه قاطـی شـده بـود. فاطمــه و مقنــی هــاج و واج بــه هــم نــگاه کردنــد. وحشــت، حجــم کوچــک خانه شــان را پــر کــرده بــود. طفــل بــا گریــه از خــواب پریــد. مقنـی از جـا برخاسـت و چوب دسـتیاش را برداشـت. فاطمـه خـودش را انداخـت بـه پـای او و التماسـش کـرد: "نـرو." مقنـی بـا لبهایـی کـه بـه وضـوح می لرزیـد، نفـس حبـس شـده اش را بیـرون داد و گفـت: "میبینـی کـه، دارنـد مـرا صـدا میکننـد." فاطمـه بـا صـدای لـرزان پرسـید: "اسـم تـو را از کجـا می داننـد؟ یعنـی چـکارت دارنـد؟"
- چه میدانم؟!
پاهایش را از لای قنداقه ی لرزان دستهای فاطمه بیرون کشید.
- اگـر مـن نـروم، آن نامردهـای بیحیـا می ریزنـد داخـل خانـه. آنهـا کـه غیـرت ندارنـد. تـو بچـه را بغـل کـن؛ از حـال رفـت بـس کـه گریـه کرد! نگران من هم نباش."
چوب دســتی را در دســتهایش فشــرد. ارتعــاش دســت ها حــالا بــه چــوب هــم منتقــل شــده بــود. پیــش از اینکــه از اتــاق خــارج شــود، فاطمــه چوخــا را برداشــت و روی دوش شــویش انداخــت.این را بپوش. ممکن است سرما بخوری. مقنی دستپاچه پوشید.
فاطمــه طفلــش را بــه آغــوش گرفــت. صــدای گریــه ی خــودش بــا گریــه ی طفــل مخلــوط شــد.
نعره ی مهاجمین در حدی بود که انگار پشت در اتاقاند. مقنـی زد بیرون.لحظـه ای بعـد سـروصدای مهاجمیـن بـه گونـه ای شـد کــه بــه شــکاری دســت یافته انــد. صــدای زدن، صــدای فحاشــی. اینهــا را فاطمــه می شــنید و چنــگ بــه صــورت خــود می انداخــت. می شـنید و خـودش را مـی زد. طفـل هـم شـاید می فهمیـد کـه گریـه اش بـه ضجـه بـدل شـده بـود. فاطمـه گاه در اتـاق را می گشـود کـه بـرود در پــی شــویش، گاه برمی گشــت تــا خــودش را در جایــی مخفــی کنــد. تکلیــف خــودش را نمی دانســت.گیج و ســرگردان شــده بــود. دســت و پایــش می لرزیــد. طفــل، اتــاق را گذاشــته بــود روی ســرش. فاطمــه هــم می خواســت هم صـدا بـا او جیـغ بزنـد و عقـده ی دلـش را خالـی کنـد، امـا ترسـید و فریــادش را در گلــو خفــه کــرد.
ســر و صــدای مهاجمیــن کــم و کمتــر شــد، ولــی شــویش برنگشــت. دقایقـی طـول کشـید تـا جـان رفتـه اش قـدری به تنـش برگشـت. افتـان و خیـزان خـودش را بـه کوچـه رسـاند. خبـری نبـود، جـز تاریکـی، جـز در شکسـته و ردپاهایـی درهـم و برهـم روی برفهـا و قطـرات خـون کـه در سـیاهی شـب قیرگـون بـود.
از فاصلــه ی نزدیــک صــدای زوزه ی گــرگ می آمــد. طفــل - از تــرس بــود یــا ســرما- خــودش را بــه ســینه ی مــادر چســباند. دیگــر نــای گریسـتن نداشـت. فاطمـه جسـد متحرکـی شـد و سراسـیمه برگشـت بـه اتــاق. خــودش هــم نمی دانســت وارد قصــه ی پیچیــده ای شــده کــه ایــن ســرآغازش اســت. از فردا مأموریت او شروع شد. جستجوی مفقود بیگناه.
- شــوهرم را دســتگیر کرده انــد. او نــه ســرباز بــود، نــه پاســدار و نــه بسـیجی. مقنـی بـود؛ فقـط مقنـی. مـردم تشـنه را سـیراب می کـرد. آخریـن چاهــی کــه حفــاری کــرد، در روســتای حســین آباد بــود. مــردم روســتا را خیلــی خوشــحال کــرد. خیلــی برایــش دعــا کردنــد. مــن و طفلــم را
هـم دعـا کردنـد. آیـا ایـن جـرم اسـت؟ مقنی گـری جـرم اسـت؟ آب بـه دسـت مـردم دادن جـرم اسـت؟
مـرا یـاری کنیـد تـا شـوهرم را پیـدا کنـم. نـان آور خانـه ام اسـت. طفـل کوچکــم پــدر می خواهــد. آیــا یــاری ام می کنیــد؟ ســوز ســرما و ســفیر گلولــه، همــه را در خانه هــا حبــس کــرده بــود. مـردم دوسـت داشـتند کمکـش کنند، امـا از خـوی وحشـیگری ضدانقلاب واهمـه داشـتند. فاطمـه تنهـا بـه راه افتـاد. گاه بـا طفـل، گاه بی طفـل. اگـر او را بـا خـود می بـرد، نگـران جانـش بـود. در ایـن سـرما بزرگترهـا هـم جانشـان را در پســتوی گــرم خانه هــا محبــوس می کردنــد، چــه رســد بــه ایــن طفــل معصـوم و آن مـادر مظلـوم. اگـر بـه ایـن و آن می سـپردش، گویـا دلـش را بـه ایـن و آن سـپرده. آرام و قـرار نداشـت. ناچار، سپرد. رد شـوهرش را پیـدا کرد.یـک هفتـه پیـش، تـو ایـن روسـتا بودنـد. بـه مــا گفتنــد اینهــا خیانتکارنــد. بــه خلــق کــرد خیانــت کرده انــد. ولــی مـا مقنـی را می شـناختیم. پرسـیدم جرمـش چیسـت؟ گفتنـد نگـو جـرم، بگـو خیانـت. گفتـم خـوب، خیانـت ...؟ گفتنـد حفـر چـاه؛ مقنی گـری؟! ترسـیدم بخنـدم. گفتنـد چـون سـپاه و جهـاد گفتـه از ایـن کارهـا بکنیـد تـا بـه حسـاب انقـاب نوشـته شـود، هرکـس از ایـن کارهـا بکنـد، جـاش اسـت. بـه خلـق کـرد خیانـت کـرده. فاطمه باز هم جاده را دنبال کرد.
- سـه- چهـار روزی هسـت کـه از اینجـا رفته انـد. از همیـن ارتفاعـات رفتنـد بـالا. کجـا؟ مـن نمیدانـم.
- دیــروز اینجــا بودنــد. کاش زودتــر می آمــدی. مــا بــه اُســرا آب و غــذا دادیــم. بیچاره هــا خیلــی گرســنه بودنــد. چنــد روز بــود چیــزی نخــورده بودنــد.
- آمــدی جانــم ولــی حــالا چــرا؟! آتشــی کــه روشــن کــرده بودنــد،هنـوز گـرم اسـت! اگـر تنـد بـروی بـه آنهـا می رسـی. فقـط بایـد بجنبـی.
فاطمـه جنبیـد و بـه آنهـا هـم رسـید. امـا شـوهرش را نشـانش ندادنـد. تهدیــدش کردنــد کــه اگــر دســت از جســتجو برنــداری و بــه خانــه ات برنگــردی، تــو هــم خیانــتکاری و تیربــاران می شــوی.
فاطمــه دســت از جســتجو برنداشــت. می دانســت اگــر کوتــاه بیایــد، شـوهرش را از دسـت خواهـد داد و طفلـش یتیـم خواهـد مانـد. نمونه های زیـادی از ایـن وقایـع سـراغ داشـت. رفـت و رفـت. آنقـدر کـه از نظـر ضدانقـلاب، خائـن بـه حسـاب آمـد. غـروب یـک روز سـرد و سـوز و سـکوت، صـدای جانخـراش گلوله هـا پـرده ی عصمـت و مظلومیـت را دریـد و جسـم خسـته ی فاطمـه را نقـش زمیــن کرد.
مــردم روســتای دره ســرا از پنجــره خانه هــا ســرک کشــیدند. صــدای گلوله هـا را شـنیده بودنـد و همیـن بـر نگرانیشـان افـزوده بـود. جـرأت بیـرون آمـدن نداشـتند، می دانسـتند ایـن جماعـت بـه کوچکتریـن بهانـه ای آدم می کشــد. وقتــی مطمئــن شــدند خطــر دور شــده، بــا چوب دســتی آمدنــد بــه محــل حادثــه. هیچکــس نبــود، جــز زنــی افتــاده بــر زمیــن و قطــره اشــکی منجمــد در گوشــه ی چشــمانش. روی بالــش یخــی زیــر سـرش تصویـر سـرخی از مظلومیـت بـه نمایـش درآمـده بـود.
مــردم نمی دانســتند او کیســت. از اهالــی کــدام روستاســت و بــه چــه بهانــه ای کشــته شــده. فقــط میدانســتند تــا گرگ هــا برنگشــته اند، بایــد میـت را دفـن کننـد. وقتـی مقنـی از اسـارت آزاد شـد، خبـری از طفـل نبـود. مـردم می گفتنـد در فـراق مـادر، جان داده اسـت.ایـن قصه هـا اگرچـه سـنگین اسـت، ولـی خداونـد بـه اسـتقامت ایـن مـردم نـگاه کـرده و چنیـن آزمون هـای سـختی را سـر راهشـان قـرار داده.
قصـه ی "فاطمـه اسـدی" خیلـی شـبیه قصه ای اسـت کـه مـا به خاطـر آن از ورامیـن کوبیده ایـم آمده ایـم اینجـا. جنـاب سـلیمانی چـه هوشـمندانه مـا را بـرای ورود بـه سـرزمین "فطـره زمیـن" از کـوی فاطمـه اسـدی عبورداد. نقـل او دل مـا را تنـوری کـرد. تنـوری آمـاده ی چسـباندن نـان. حـالا خـودش خمیـر فطـره زمیـن را آمـاده می کنـد کـه بچسـباند.می گوید: "بـه زبـان محلـی می‌گوینـد "وتـره زهوی". مسـمایش را نمی دانـم. ولـی فطـره یعنـی فطریـه و زمـی همـان مخفـف زمین اسـت."
بــه آثــار ادبــی هــم کــه مراجعــه می کنــم، عبــارت زمــی را در آثــار اغلبشــان می بینــم. از جملــه فردوســی کــه می فرمایــد:
به دشتی رسیدند کاندر زمی ندیدند جایــــــی پی آدمی/جهان آفریدی به این خرمی که از آسمان نیست پیدا زمی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده