نوید شاهد- «ما در خرمشهر زندگی عادی خودمان را داشتیم که یکدفعه جنگ مثل سونامی همه چیز را خراب کرد. اوایل که جنگ فقط لب مرز بود، کسی فکر نمی‌کرد دشمن بیاید و خرمشهر را بگیرد. اما وقتی جنگ به شهر کشیده شد هدف شهناز و بقیه فقط این بود که به هر قیمتی که شده از خرمشهر دفاع کنند. او مدرس قرآن بود و در جایگاه امدادگری به شهادت رسید.»

مدرس قرآنی که شهید امدادگر شد

از شهید که صحبت می‌شود باید یادمان باشد تمام اقتدار میهنمان را از این ستاره‌های همیشه درخشان تاریخ داریم. بدانیم شهید همان است که خدا عاشق او شده و خون بهایش هم خودِ خداست. در میان این ستارگان که بر تارخ زمان نشانه راهند، فرشتگانی هستند که زینب گونه تاریخ ساز شدند. یکی از این فرشتگان شهید «شهناز حاجی شاه» فرزند غلامعلی، متولد ۱ فروردین ۱۳۳۳ در خرمشهر است که در ۸ مهرماه ۱۳۵۹ به خیل شهیدان پیوست. در نوید شاهد با خواهر این شهید والامقام به گفتگو نشستیم که ماحصل آن را می‌خوانید.

خواهرم مدرس قرآن بود

خواهرم در مکتب قرآن خرمشهر فعالیت می‌کرد، هم مدرس قرآن بود و هم در سطوح بالاتر آموزش می‌دید. با شروع انقلاب، در راهپیمایی‌ و تظاهرات‌ها شرکت می‌کرد و بعد از پیروزی انقلاب هم با وجود اینکه بسیاری از تشکل‌ها مانند جهاد سازندگی و نهضت سوادآموزی وجود نداشت، همراه بچه های خرمشهر به صورت خود جوش لباس و وسایل و ارزاق جمع ‌آوری می‌کردند و به روستاهای محروم اطراف خرمشهر می‌بردند. ما در خرمشهر زندگی عادی خودمان را داشتیم که یکدفعه جنگ مثل سونامی همه چیز را خراب کرد. اوایل که جنگ فقط لب مرز بود، کسی فکر نمی‌کرد دشمن بیاید و خرمشهر را بگیرد. اما وقتی جنگ به شهر کشیده شد هدف شهناز و بقیه فقط این بود که به هر قیمتی که شده از خرمشهر دفاع کنند. با شروع جنگ تحمیلی خواهرم هم امدادگر بود و هم چون آموزش اسلحه دیده بود، هرکاری از دستش بر می‌آمد در آن اوضاع و احوال انجام می‌داد. روز 8 مهرماه 1359 یک خمپاره می‌زنند و سربازی مجروح می‌شود. شهناز به اتفاق یکی از دوستانش که شاهد این صحنه بودند با سرعت برای امدادرسانی به سمتش می‌روند که خمپاره بعدی را می‌زنند و هر دو شهید می‌شوند. ما به خاطر جنگ و نبودِ آب و برق به منزل اقوام در اهواز رفته بودیم که تماس گرفتند و گفتند که به خرمشهر بیایید، وقتی به خرمشهر رفتیم خبر شهادت شهناز را دادند و مراسم تدفین را انجام دادیم.

دختر بسیار مهربانی بود

از آنجا که 10 ساله بودم خاطره زیادی از خواهرم ندارم، بسیار دختر مهربانی بود و دوستانش هم با همین عنوان از ایشان یاد می‌کنند. بسیار مقید به حفظ حجاب بود، یادم می‌آید جلوی چادرش را تا نصفه دوخته بود. دیپلم طبیعی داشت، با وجود اینکه نهضت سوادآموزی وجود نداشت به روستاهای اطراف که مدرسه و امکاناتی نداشتند، به آنجا می‌رفتند، به بچه‌ها درس می‌دادند، به همراه دوستانش با وانت به روستاها می‌رفتند و هر کدام در یک روستا پیاده ‌می شدند تا به بچه‌های آن روستا درس بدهند. یک روز که برای درس دادن به روستا رفت، همراهش رفتم، در گرمای 60 درجه اهواز و خرمشهر همراه بقیه خانم‌ها پشت وانت سوار شدیم و به سمت روستا به راه افتادیم. وانت حتی چادر نداشت که گرمای مستقیم به ما نرسد. نرسیده به یک روستا پیاده شدیم و مسافت طولانی پیاده رفتیم تا به روستا برسیم. در آن روستا در یک اتاق بسیار کوچک و گِلی، تعدادی کودک روی نیمکت‌های کهنه و خراب منتظر نشسته بودند. شهناز با شوق زیادی به بچه‌ها درس‌ها را گفت و دوباره همان راه را برگشتیم و با وانت به خانه آمدیم. وقتی به خانه رسیدیم شهناز اینقدر گرمش بودیم که به جای شستن دست و صورت، سرش را زیر شیر آب گرفت، این صحنه را هیچ وقت فراموش نمیکنم، فکر می‌کنم اگر من بودم بعید می‌دانم که بتوانم این کارها را انجام دهم و بدون هیچ توقعی از وقت و سلامتی و خودم مایه بگذارم؛ اما آن‌ها هدف‌های خاص و والای خودشان را داشتند.

هر شب جمعه دعای کمیل می‌خواند

هر شب جمعه دعای کمیل می‌خواند و میان دعاهایش خیلی گریه می‌کرد. نمی‌دانم میان گریه‌هایش چه می‌گفت؛ ما از زبانش چیزی درباره شهادت نشنیدیم؛ اما خدا می‌داند که میان گریه‌ها از خدا چه خواست که عاقبت بخیر شد. آن زمان از فردیت دفاع نکردند و به خاطر وطن و عقیده‌ای که داشتند جنگیدند. با شناختی که از شخصیت شهناز دارم، اگر الان هم بود بی‌تفاوت از کنار مشکلات نمی‌گذشت و با همان عقاید پیش می‌رفت. بعد از شهدا ما به عنوان یک ایرانی وظیفه داریم که هرکاری که از دستمان بر می‌آید برای بالا بردن سطح آگاهی جامعه انجام دهیم، این رسالت تغییر نکرده و هنوز هم ادامه دارد.

                       

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده