یادمان سردار شهید محمد صنیع خانی/
گفتي ميخواهي برگردي ايران. ميگفتي كه دلت ميخواهد بروي پابوس آقا امام رضا(ع). برگشتيم. چند روزي توي مشهد مانديم. با آقا حرف زدي و درددل كردي. حالت بد بود. دوباره برگشتيم لندن. لحظه هاي سختي را ميگذراندم.
نوید شاهد: هنوز كه هنوز است، بعد از گذشت اين همه مدت از رفتنت، خاطراتت به شفافي قلب پاكت توي ذهنم روشن است.
تمام لحظه لحظه بودنت را احساس ميكنم. يكبار، يك سيلي كوچك به تو زدم.
يادت هست؟ من، پدرت، آقا موسي تو را زدم. رفته بودي سر بازار، هندوانه بفروشي و من خيال كردم سينما رفتهاي!
در تمام عمرم فقط همان يكبار بود كه يكي از بچههايم را زده بودم!
مادرت يادش رفته بود كه به من بگويد تو براي هندوانه فروختن به بازار نازيآباد رفتهاي.

امروز، يك نفر آمده بود خانه براي مصاحبه با من كه كتابي بنويسد. اسم تو كه آمد، بغض كردم. نتوانستم حرف بزنم. ميخواستم بگويم كه وقتي تو به دنيا آمدي يك لكه خون توي چشمت بود كه همه ما نگران شديم. اما خيلي زود برطرف شد. هربار كه حرف تو پيش ميآمد، من بغض ميكردم.
حسن كه رفت دلم داغدار شد. اما فكر اين كه با اين همه زحمت و دردسر پسري را بزرگ كردم و او را فداي اسلام كردم، آرامم ميكرد.
تو كه رفتي. رفتنت يكجور غريبي بود. يادت ميآيد؟ مدتي با هم توي جبههها بوديم. من، سه مرتبه به جبهه اعزام شدم و تو هم بودي...
تمام سالهاي كودكيات لحظه به لحظه در فكر و خاطراتم هست.
آن روز را كه يادت هست؟ مريض شده بودي. سخت مريض بودي. با مادرت برديمت دكتر توي اميريه. همان دكتري كه بيماري خواهرت را درمان كرده بود. چقدر نگرانت بوديم. دكتر معاينهات كرد.
دوا و دارو داد و خواستيم برگرديم كه ديدم اي دل غافل، پول توي جيبم نمانده است!
هرچه داشتم خرج كرايه ماشين براي آمدن كرده بودم. مانده بودم كه چهكار كنم. با مادرت تا ميدان راهآهن پياده آمدي.
خيلي راه بود. دو ريال ته جيبم مانده بود. بليط اتوبوس گرفتم و شما دو نفر را با اتوبوس شركت واحد راهي نازيآباد كردم. خودم هم پياده را افتادم به طرف نازيآباد. از اميريه تا نازيآباد. هوا تاريك شده بود. مجبور بودم از كنار كشتارگاه عبور كنم...
الان برايت ميگويم كه واقعاً ترسيدم. آنجا پر از سگ بود. اما مجبور بودم. دلم مانده بود پيش تو. با هزار  سلام و صلوات از ميان تاريكي و خلوت وحشتناك آنجا عبور كردم و خودم را به خانه رساندم.
خدا ميداند كه توي راه چقدر براي سلامتيات نذر و نياز كردم.
چيزي كه گاهي خيلي بيقرارم ميكند اين است كه خيلي مظلوم رفتي. من لحظه لحظه رفتنت را شاهد بودم. آن همه گلوله توي جبههها از كنارت عبور كردند و از برخورد با تو خجالت كشيدند. اما جنگ كه تمام شد‏ تو هم رفتي...
خوب يادم هست كه چند روزي حالت بد شد. دكترها هركدام حرفي ميزدند. تو را برديم خارج از كشور. برديم انگلستان؛ لندن. دكترهاي آنجا معاينهات كردند. يك پروفسوري بود كه خيلي كاردان بود. آزمايش گرفت و گفت كه تو سرطان خون گرفتهاي.

خدا ميداند كه چه حالي به من دست داد. او گفت كه گازهاي شيميايي در جنگ تو را به اين روز انداخته است. گفت كه فقط چهل درصد شانس داري كه زنده بماني. مدتي توي آن كشور و شهر غريب مانديم. هر روز بالاي سرت بودم و لحظه به لحظهآب شدنت را ميديدم. كاري از دستم برنميآمد.

گفتي ميخواهي برگردي ايران. ميگفتي كه دلت ميخواهد بروي پابوس آقا امام رضا(ع). برگشتيم. چند روزي توي مشهد مانديم. با آقا حرف زدي و درددل كردي. حالت بد بود. دوباره برگشتيم لندن. لحظه هاي سختي را ميگذراندم. با چشم خودم ميديدم كه هر روز بيشتر از اين دنيا كنده ميشوي. از دكترها هر روز احوالت را ميپرسيدم. دلم ميخواست يكبار هم كه شده، خبر خوبي بشنوم. اما تقدير اين بود كه تو بروي و با جد بزرگوارت محشور شوي.

سرانجام روزي رسيد كه به ما گفتند ديگر اميدي به خوب شدن تو نيست. برگشتيم تهران. تو نميداني چقدر سخت بود. تو را برميگردانديم و ميدانستيم كه به زودي خواهي رفت. تو را برميگردانديم كه به سفري دائمي بروي.

آمديم و مدتي بعد تو پر كشيدي و از ميان ما رفتي...
سيدمحمد من 42 سالش بود كه شهيد شد...

 منبع: يكي مثل او، براساس زندگي سيد موسي صنيعخاني نويسنده: احمد عربلو، نشر شاهد 1387.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده