روایتی پدرانه از زندگی شهید انقلاب «ناصر صدیفی»
اکثر شبها وقتی به خانه می آمد تمام دست و لباس او رنگی بود فهمیدیم در تاریکی شب در تمام کوچه ها و در خانه ها شعار می نویسد
در تاریکی شب در کوچه ها شعار می نوشت

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ ناصر صدیفی فرزند علی اکبر در تاریخ شهریور ماه سال 1339 در شهرستان دماوند محله درویش (کوچه حاتم) متولد گردید که پس از تقریباً شش ماه بعد از تولد برای نامبرده شناسنامه دریافت که بشماره و تاریخ دهم فروردین 1340 ثبت گردید وی در سن کودکی تا هفت سالگی بچه ای بسیار ضعیف و بسیار بازی گوش بود و در هفت سالگی به دبستان رفت.

و پس از هشت سال در کلاس اوّل راهنمایی رفت چون علاقه ای به درس نداشت از درس خواندن کناره گرفت و در کارگاه در و پنجره سازی مشغول کار شد و پس از چندی به کارگاه دیگری رفت و مشغول کار شد و پس از یکسال به کارگاه اوّل در و پنجره و کمدسازی و اسکلت بندی آن مشغول کار شد.

با جدیت کار می کرد شهید در ایام حیاتش یک دفعه به مشهد مقدس و چندین دفعه به قم برای زیارت و یکمرتبه به اصفهان و شیراز و بوشهر و یک دفعه هم به شمال کشور برای سیاحت با خانواده مسافرت نمود از سن 12 سالگی به روزه ماه مبارگ علاقه چندانی داشته و بعضی از شبها بدون سحری روزه می گرفت و بیشتر ایام نماز می خواند.

تا سن نوزده سالگی که مداوم نماز می خواند و روزه می گرفت و بعضی از کتابها را هم می خواند ولی یکی از کتابها را دور از چشم پدر و مادر مطالعه می کرد و همیشه در محلی پنهان می نمود روح کنجکاوری در من که پدرش باشم تحریگ می کرد در فرصتی مناسب کتاب را پیدا نموده دیدم کتاب مسائل مذهبی است که برای اطلاع از مسائل مذهبی می خواند چون در حضور ما خجالت می کشید در حفا می خواند.

تا اینکه در ماه محرم امسال روح انفلابی در وی بوجود آمد بطوریکه دیگر علاقه به کار نداشت و همه شب در ساعت 8 با گفتن الله اکبر از خانه خارج و به در خانه همسایه های این محله می رفت جوانان با گفتن الله اکبر از خانه خارج می شدند.

اکثر شبها وقتی به خانه می آمد تمام دست و لباس او رنگی بود فهمیدیم در تاریکی شب در تمام کوچه ها و در خانه ها شعار می نویسد در یکی از شبها وقتی به خانه رفتم مشاهده نمودم که ناصر و برادر و مادرش گریه نموده اند پرسیدم چه خبر است: مادرش گفت امشب ناصر وصیت نموده و یک نوار هم برای مادرش خوانده و به برادر کوچکش نصیحت نموده که من می میرم و کشته می شوم از تو می خواهم که بعد از من با بچه ها دعوا نکنی از شما می خواهم که از خدا بخواهید تیر به قلب من بخورد ناآگاه سرش را زیر کرسی برد بنا کرد گریه کردن که از گریه او من و برادرش به گریه افتادیم.

گفتم: پسرم این حرفها چیست که می زنی و مادر و برادرت را ناراحت می کنی در جواب گفت: من در حدود پنجاه تومان به مغازه فلانی بدهکارم شما آنرا بدهید و کبوتران و مرغ عشق من را آب و دانه بدهید و مواظبت نمائید ما همه به گریه افتادیم گفتم: پسرم دست خالی که نمی شود با این سربازها و پاسبانهای ظاغوت جنگید گفت می دانم و مشت را گره کرد.

و گفت: مگر نشنیده ای که مشت گره کرده ما کار مسلسل را می سازد من خنده ام گرفت. گفت: خنده ندارد همیشه بحث ما در خانه به همین منوال بود تا روزی که بنا بود امام روز جمعه 5/11/57 به ایران تشریف فرما شود. صبح روز چهارشنبه 3/11/57 به سر کار نرفت و ظهر که به خانه آمدم دیدم که لباس نو خود را پوشیده و سرش را شانه زده. گفت: من می خواهم برای پیشباز امام به تهران بروم.

گفتم که ما قبلاً صحبت کرده ایم فردا روز پنجشنبه همگی با هم می رویم قبول نکرد و گفت: جعفر آقا و محمد آقا موحد چند روز است که به تهران رفته اند من باید امروز بروم و با گرفتن مقداری پول به تهران رفت ناگفته نماند که در تمام مدتی که مشغول کار بود هر چه مزد و انعام می گرفت بدون خرج کردن حتی یک تومان همه را به مادرش می داد و در موقعی که پولی لازم داشت با خواهرش از مادرش یا بنده می گرفت.

بهرحال او روز چهارشنبه به تهران رفت بنده هم روز پنجشنبه به تهران رفتم ولی با اشکالی که ارتش شاه در فرودگاه تهران بوجود آورد امام مسافرت خود را موکول به یکشنبه 8/11/57 به دعوت علمای مبارز و گویندگان مذهبی برای پیوستن به اعتصاب کنندگان در مسجد دانشگاه همه ما به دانشگاه رفتیم و تا ساعت یک و نیم بعد از ظهر پس از شرکت در راهپیمائی و تظاهرات در اطراف و محیط دانشگاه برای رفع خستگی خواستیم که به خانه برگردیم.

ولی در همین حال ناصر و محمد را دیدیم که در جمعیت ترک زبانان مشغول راهپیمائی و شعار دادن می باشند و شعاری بسیار خوب که چند جمله ای که یاد دارم این بود که خانواده های پهلوی را باید یکی یکی باید اعلام کرد به ناصر گفتم: برویم خانه و پس از صرف ناهار و خواندن نماز دوباره می آئیم بچه ها قبول نکرده گفت ما با این آقایان هستیم ناچار مقداری شیرینی به آنها داده و ما به منزل برگشتیم.

هنوز دو ساعت نگذشته بود که صدای زنگ تلفن همه ما را به خود جلب کرد یکی از ما گوشی را گرفت شخصی با صدای لرزانی از آن طرف گفت فوراً به بیمارستان دکتر حسن احمدی بیائید که جسدی در سردخانه هست و این شماره در جیب او بود که پیدا کرده و بشما تلفن زدیم ولی آنکه در تلفن جریان را فهمیده بود به ما گفت بچه ها مسموم شده ولی قلب من از واقعه ای بس هولناک گواهی می داد.

حال با چه زبانی به مادرش بگویم گفتم خدا می داند که پس از آن راهی بیمارستان شدیم بقدری ناراحت بودیم که بجای رفتن به بیمارستان دکتر حسن احمدی به بیمارستان هزار تختخوابی رفتیم اگر بخواهم که شرح وضعیت روز یکشنبه 8/11/57 که خود ناظر بودم شرح دهم بطور حتم کتابی بس قطور خواهد گردید فعالیت و از خود گذشتگی تمام کادر بیمارستان بالااخص دکترهای عزیز و جوانان مجاهد و خواهران پرستار و نرسهای محترم چه بگویم که من برای گرفتن پیکر پسرم رفته بودم ولی در آنجا پسرم را فراموش کرده و مات و متحیّر ایستاده بودم و نگاه می کردم که چگونه آمبولانسها زخمی ها و کشته شده ها را می آورند و آژیرکشان از محیط بیمارستان خارج می شدند.

پرستاران با کمک مجاهدین در کم تر از یک ربع شهدا را به سردخانه و زخمی ها را به اطاقها می بردند و عده ای این طرف و آنطرف می دویدند مردم را کنار می زدند راه ورود ماشینهای سواری و وانت و مینی بوس را باز کرده که بتوانند دارو و پنبه و وسایل ضروری که مورد احتیاج بیمارستان بوده بیاورند در این بین ناگهان صدائی از بلندگو به گوش رسید که بیمارستان نیاز به خون فلان دارد که در عرض چند دقیقه مینی بوس انباشته از جوانان شده و برای خون دادن روانه می شدند.

به هر حال اطرافیان ما با هزار زحمت توانستند که پیکر ناصر را در بیمارستان دکتر حسن احمدی که کمی پائین تر از بیمارستان هزار تختخوابی بود پیدا نمایند وقتی به سردخانه بیمارستان رفتم محشری در آنجا دیدم تا کسی آنجا نباشد نمی داند چگونه وضعی بود عده ای زن و مرد گریان در توی نعشها سراغ فرزند خود را می گرفتند. عکاسان و خبرنگاران هم هر کدام از طرفی می دویدند و ما وقتی جسد تیرخوردگان و شهدا را می دیدیم که چگونه در کنار هم چیده شده بودند و چگونه رگبار مسلسل و تفنگ مغز آنها و قلب آنها و صورت آنها را متلاشی کرده بودند از قساوت قلب آن قاتلین متعجّب کشته و با خود می گفتم این خانواده پهلوی روی تمام یزیدیان و شمرها و چنگیزها و دیگر خون آشامان را سفید کرده اند.

فردا نهم بهمن 1357 برای تحویل جسد شهید خودم به بیمارستان مراجعه نمودیم پس از مشورت با مجاهدین و مامورین انتظامات قرار شد مخفیانه جسد را از سردخانه گرفته و فرار نمائیم چون بیم آن بود که ساواکی ها حمله کرده و جسد را از ما بگیرند و با اجساد دیگر به محلی دور از چشم مردم دفن کنند بالاخره جسد را به دماوند آوردیم که در دماوند هم خود اهالی محترم شاهد تظاهرات شدید اهالی محترم شهرستان دماوند بودند.

که دیگر گفتن آن لزومی ندارد و به هر حال این جملات خلاصه ای از زندگی هیجده ساله ناصر شهید بود که مانند شصت و هفتاد هزار شهید دوران انقلاب و اواخر سلطنت پر ننگ محمدرضا پهلوی بود که به ضرب گلوله دژخیمان بی ایمان شهید گردید لعنت و نفرین ابدی بروح و دومان ننکین پهلوی باد.

ناگفته نماند که پس از فرار شاه در همان شب برای سقوط مجسمه ابو المعول عصر وسائلی تهیه کرده و او با چند نفر از برادران قرار گذاشتند که اواخر شب به میدان آمده و آن را سرنگون کنند که شهربانی آگاه شد و اطراف میدان را بوسیله افراد پلیس و سرباز انباشته نمود و برای اینکه درگیری پیش نیاید در سحرگاهان خود افراد شهربانی و عده ای از سربازان مجسمه را پایین آورده و به شهربانی برده و صبح آن روز مشغول تهیه تابلوی بجای مجسمه منحوس شاه کرده و پس از ساختن تابلو و نوشتن آرم هفده شهریور بوسیله یکی از برادران برای نصب به میدان ششم بهمن آورده و با کمک چند نفر از برادران با زحمت زیاد با اینکه اطراف میدان را سرباز و پاسبان احاطه کرده بودند با شجاعتی باورنکردنی تابلو را در جای مجسمه نصب کرده والسلام «شهیدان زنده اند الله اکبر»

منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید شهرستان های استان تهران

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده