يکشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۲:۲۳
شهید ابوالفضل دهشيري بيست و هفتم مرداد 1352، در شهرستان تهران به دنيا آمد. پدرش عباس، بنا و فروشنده بود و مادرش زهرا نام داشت. دانش¬آموز سوم راهنمايي بود. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. چهارم خرداد 1367، با سمت تك‌تيرانداز در شلمچه بر اثر اصابت تركش به شكم، شهيد شد. مزار او در گلزار شهداي روستاي دهشير تابعه شهرستان تفت واقع است.
نویدشاهد یزد

با رضایت پدر موج شوق و شادی در چشمانش جاری شد
  • روایت: پدر شهید
  • از آن جایی که ارادت خاصّی به حضرت ابوالفضل)ع( داشتم، قبل از آن که او به دنیا بیاید، تصمیم گرفته بودم که نامش را ابوالفضل بگذارم. یکبار نیز قبل از تولدش خواب دیدم که او متولد شده، نامش را هم ابوالفضل گذاشته ام. امّا وقتی که بیدار شدم و فهمیدم آن چه دید ه ام درعالم خواب بوده است، از قمربن ی هاشم خواستم که خوابم به حقیقت بپیوندد و آرزویم بر آورده شود، که به لطف خدا، در 27 مرداد سال 1352 فرزندم به دنیا آمد و حاجت من و همسرم برآورده شد . آن زمان ما درتهران ساکن بودیم. حکومت شاه، امان مردم را بریده بود، بلکه بی حجابی هم بیداد میکرد. بنابراین من كه می خواستم ابوالفضل را طبق اصول اسلامی تربیت و بزرگ نمایم، تهران را که وضع ناهنجاری داشت رها کردیم و با خانواد ه ام به قم، شهر خون و قیام ، نقل مکان کردیم . درقم نیز مانند تهران به بنّایی اشتغال داشتم. ابوالفضل روز به روز بزرگتر و رفتارش شیرین تر و دوست داشتنی تر می شد. ما همیشه روزهای پنجشنبه و جمعه به زیارت حضرت معصومه س می رفتیم و ابوالفضل در کنارم م یایستاد و نماز می خواند .
  • یک روز وقتی که خسته وکوفته از کار به خانه برگشتم، دیدم که همسرم گریه میکند. وقتی علت گریهاش را جویا شدم، او به حالت گریان گفت: «ابوالفضل نمی تواند راه برود. » ناباورانه ابوالفضل را بلند کردم و دیدم که همسرم راست می گوید و او قادر نیست روی پاهایش بایستد، بنابراین او را بغل کرده و سریع به بیمارستان «آیت الله گلپایگانی » رساندم. آ نجا شلوغ بود و من که نگران حال پسرم بودم، به ائمة اطهارع به خصوص حضرت ابوالفضل ع متوسل شدم. وقتی که دکتر او را معاینه کرده و نسخه ای برایش نوشت، همسرم با اضطرابی غیر قابل وصف از دکتر پرسید: «پسرم خوب می شود ؟! » و دکتر هم بی تفاوت سرش را تکانی داد و جواب داد: « با خداست. فعلا داروهایش را بدهید تا ببینیم چه می شود  از بیمارستان که بیرون آمدیم، یک راست به حرم حضرت معصومه )ع( رفتیم و به آن بزگوار متوسل شدیم و مدتی بعد، با عنایت ائمة اطهار)ع( و مصرف دارو، ابوالفضل سلامتی اش را دوباره به دست آورد و توانست مثل سابق راه برود. ابوالفضل كه اولین فرزندم بود، در یكی از دبستا نهای قم شروع به درس خواندن كرد و با موفقیت آن دوره را به پایان رساند. با پیروزی انقلاب اسلامی، زمانی که با رهبری امام خمینی )ره(، ایران حال و هوایی دیگر گرفته بود و با عنایت ایشان، آبادانی و سازندگی کشور و روستاها آغاز شده بود، تصمیم گرفتم که به زادگاهم یعنی دهشیر برگردم. بنابراین با موافقت خانواد ه ام، همگی به د هشیر آ مدیم .
  • ابوالفضل، درمدرسة راهنمایی «شهید صدوقی » دهشیر، مشغول به تحصیل شد. سال سوم راهنمایی، ارتباطش با بسیج آ نقدر زیاد شد که اکثر شبها را با اجازة من، در بسیج می ماند و نگهبانی می داد. در سال 1366 بود که، دلش هوای جبهه را کرد ولی چون سنّش کم بود، او را اعزام نمیکردند، دو بار خودش را تا اهواز رسانده بود، اما نتوانسته بود جلو برود. فرماندهان مانع رفتنش شده بودند. او برای رفتن به جبهه آرام و قرار نداشت و من هم کاری از دستم ساخته نبود تا این که در سال 1367 ، وقتی که نزدیک بود درسش تمام شود، نوشت های را به دستم داد و گفت: «پدر، رضایت بده تا بروم جبهه. » من که شاهد بی تابی او برای رفتن به جبهه بودم، رضایتنامه را امضا کردم و موج شادی را در چشمهایش دیدم، به گون های که به جرئت می توانم بگویم هیچ وقت او را به آن خوشحالی و سرحالی ندیده بودم. دستم را بوسید و تشکر کرد و من، هنوز بعد از گذشت این همه سال، آن صحنه جلوی چشم هایم است و هر بار که آن روز به یادم می آید، بی اختیار صحرای کربلا و وداع حضرت امام حسین)ع( و علی اكبرش ، در ذهنم تداعی میشود . ابوالفضل فردای روزی كه رضایتنامه را امضا كردم، شاد و سرحال خداحافظی کرد و رفت. او بدون شرکت در امتحان های مدرس هاش رفت تا با صدامیان مزدور بجنگد و در امتحان شهادت شرکت کند و البته نمرة قبولی هم گرفت و در 4 خرداد سال 1367 ، به دیدار حق شتافت و به آرزویش رسید
  • ابوالفضل همیشه به حر فهای من و مادرش گوش می داد و هیچ وقت پیش نیامد که همسایه یا کسی از او گلایه یا شکایتی داشته باشد. او فرم مؤسسة مذهبی « در راه حق » را که آن زمان در قم فعالیّت میکرد و به صورت مکاتب های با نوجوانان و جوانان ارتباط داشت را پر کرده بود و كتابهای جیبی كوچك و كم حجمی را كه هر ماه از طرف آن مؤسسه برایش ارسال می شد با دقتّ و علاقة خاصی ، مطالعه میک‌ رد . ابوالفضل اهل مسجد بود و حتّی زمانی كه به سن تكلیف نرسیده بود، با حوصله نماز می خواند و روزه می گرفت؛ چون اعتقاد داشت که باید از همان سن روزه گرفتن را شروع نماید تا وقتی بزرگ شد و روزه بر او واجب گردید، بتواند بدون هیچ مشكلی به وظیفة شرعی خود عمل نماید. در نمازهای جماعت  مدرسه نیز شرکت میکرد. در ضمن عضو بسیج هم بود و بیشتر وقتها به بسیج می رفت و نگهبانی می داد. او هرگز از کسی یا چیزی شکایت و گلایه نمیکرد و هر غذایی را که درسفره گذاشته می شد بدون هیچ اعتراض و بهانه ای می خورد و شكرگزار خداوند بود. او اصلا به مسائل مادی اهمیّت نمی داد و از کمبودهای زندگی ناراحت نمی شد و حسرت چیزهایی راکه دوستانش داشتند نمی خورد .
  • ابوالفضل خیلی شجاع و نترس بود. او با این که دوبار به نیت رفتن به جبهه خود را به اهواز رسانده بود و در آ نجا، به دلیل پایین بودن سن، مانع اعزامش شده بودند، باز برای رفتن بی تابی میکرد و من نیز هر چه مانعش می شدم و می گفتم که هنوز به سنّ تکلیف نرسید ه ای و جبهه بر تو واجب نیست، اما آرام و قرار نمی گرفت؛ انگار که گمشده ای در جبهه دارد و مدام می گفت: «من لیاقت ندارم که نمی وانم به جبهه بروم. »
  • ابوالفضل هر وقت که فرصت میکرد به خانة دوستان و اقوام می رفت و اگر کاری داشتند انجام م یداد. فکرش بیشتر از سن و سالش بود. او نسبت به بعضی از مسائل از جمله مواد مخدر حساس بود؛ به صورتی كه چند بار اتومبیلهای حامل مواد مخدّر و اجناس قاچاق را تعقیب کرده و بعد از یقین یافتن از کار غیرقانونی و نادرست آ نها، به بسیج اطلاع داده بود.
  • یک روز صبح، وقتی که نوبت نگهبانی من و ابوالفضل در بسیج تمام شد،نمازمان را خواندیم و به گلزار شهدای دهشیر که تازه افتتاح شده بود و تا آن زمان شش شهید از دهشیر در آن به خاک سپرده شده بودند، رفتیم. وقتی که کنار مزار آ نها نشسته و مشغول خواندن فاتحه بودیم، ابوالفضل رو به من کرد و پرسید: « پدر، اجازه می دهی که من هم به جبهه بروم؟ » من هم در جوابش گفتم: « باشد. من که حرفی ندارم. امتحانات مدرسه ات را بده و بعد برو ». او باز گفت: « حالا کو تا امتحانات؟! الآن جنگ است به نیرو نیاز دارند، آن وقت من صبر کنم تا... » که حرفش را قطع کردم و گفتم: « به امید خدا رزمندگان اسلام پیروز می شوند و دیگر نیازی به حضور شما نوجوا نها نیست. » ولی او ناگهان پرسید: «یعنی هفتمین شهید این گلزار کیست؟! » و من جوابی ندادم و با هم به پایگاه برگشتیم. یک یا دو ماه بعد، به جبهه رفت و در نامه ای که برایم نوشته بود، خواسته بود تا دعا کنم هفتمین شهید دهشیر باشد. چیزی نگذشت كه پیکرش به عنوان هفتمین شهید به گلزار دهشیر آورده شد.
  • روایت یکی از همرزمان شهید
  • یک شب که همراه ابوالفضل و چند نفر دیگر از بچه ها در پایگاه نشسته بودیم، تصمیم گرفتیم مسابقه ای گذاشته و ببینیم چه کسی می تواند زودتر از بقیه تفنگش را باز و بسته کند. بنابراین زمان گرفتیم و اولین نفر شروع کرد. یکی از بچه ها که خیلی دستپاچه شده بود، تند اسلحه را باز و بسته کرد و خشاب را روی آن گذاشت و گلنگدن را کشید و بعد چون فکر میکرد خشاب خالی است، دست روی ماشه گذاشته و اسلحه را طرف ابوالفضل گرفت که ناگهان صدای شلیک بلند شد و همه از ترس میخکوب شدیم. البته گلوله با فاصلة اندکی از کنار ابوالفضل گذشت و به او اصابت نکرد؛
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده