گفت‌وگو با همسر شهید سیدهادی علوی‌از شهدای مدافع حرم
يکشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۰۸:۲۶
همرزمانش می‌گویند هنگامی که آقاهادی با بی‌سیم صحبت می‌کرد، یک گلوله به پایش اصابت کرد. می‌توانست برگردد، اما برنمی‌گردد تا نیرو‌ها را از محاصره نجات دهد، اما تیر دوم به قلبش می‌خورد و به شهادت می‌رسد

غربت شام را که دید تا شهادت در سوریه ماند


نوید شاهد:

سیدهادی علوی‌از شهدای مدافع حرم مشهد است که ۱۸ آبان ۱۳۹۶ همزمان با اربعین حسینی در ابوکمال سوریه به شهادت رسید. شهیدی که با داشتن یک دختر و یک پسر از همه تعلقات دنیایی‌اش گذشت و آسمانی شد.
زهرا خدادادیان همسر شهید در گفت‌وگو با ما از زندگی خود با شهید علوی می‌گوید: سیدهادی متولد ۱۳۶۱ بود. پدرهمسرم روحانی بود و هادی و سه برادر دیگرش همگی طلبه بودند. پدرشوهرم، چون قادر به تأمین معاش زندگی نبود آقاهادی درس طلبگی را رها کرد و با سبزی‌فروشی مخارج زندگی خانواده‌اش را تأمین می‌کرد.
وی می‌افزاید: ما اصالتاً اهل فریمان هستیم. پدرشوهرم روحانی محل ما بود که به خواستگاری‌ام آمدند. سال ۸۱ با هادی ازدواج کردم و حاصل زندگی مشترک‌مان یک دختر و یک پسر است. ۱۶ سال با همسرم زندگی کردم. اخلاقش عالی بود. یک بار هم صدای بلندش را نشنیدم. هر جا سر کار می‌رفت به دلیل حسن خلقش خیلی دوستش داشتند. هادی امانتدار خوبی بود و معمولاً صندوق‌دار صاحب کارش می‌شد. نماز اول وقتش ترک نمی‌شد.

کربلای سوریه
همسر شهید در خصوص تصمیم سیدهادی برای رفتن به جبهه مقاومت اسلامی می‌گوید: یک روز آقاسید از تصمیمش برای رفتن به کربلا خبر داد. نگو می‌خواهد به سوریه برود. دو ماه از او بی‌خبر بودم. برادران شوهرم آمدند گفتند هادی کجا رفت؟ گفتم: کربلا! رفتیم محل اعزامش را نشان‌شان دادم. آن ایام اتوبوس حامل زائران کربلا تصادف کرده بود و تعدادی کشته شده بودند. غصه‌دار شدیم. گفتیم نکند با همان اتوبوس رفته باشد؟ بعد از سه ماه آقاسید تماس گرفت و گفت: سوریه هستم.

همسر شهید ادامه می‌دهد: سیدهادی در تماس به من گفت: اینجا (سوریه) خدمت خانم زینب (س) هستم. بعد از آن تماس، مرتب به سوریه آمد و شد داشت. هر چهار ماه یا شش ماه به ایران می‌آمد. نهایتاً دو هفته می‌ماند و دوباره راهی می‌شد. یک‌بار تا هشت ماه نیامد. خیلی گریه کردم، گفتم طاقت دوری تو را ندارم. گفت: زهراجان اگر یک‌بار بیایید و ببینید سوریه چه سرزمینی است، چقدر حضرت زینب (س) غریب است و به آن بانوی مقاومت و صبر جسارت می‌شود، دیگر نمی‌گویی به سوریه نرو. می‌گویی برو و از عمه جانت دفاع کن. دقیقاً همین طور شد، به سوریه رفتیم. وقتی اوضاع شام را دیدم، گفتم بانوجان مرا ببخش که جلوی همسرم را می‌گرفتم. دیگر چنین خبطی نمی‌کنم. همسرم هم وقتی غربت شام را دید به من گفت: خانم شرمنده‌ام، نمی‌توانم اینجا را رها کنم! سوریه سرزمین غریبی است.

امید بازگشت
شهید علوی دارای دو فرزند بود که عشق و علاقه زیادی بین بچه‌ها و پدرشان وجود داشت. همسر شهید می‌گوید: خیلی وقت‌ها بچه‌ها بی‌تاب پدرشان می‌شدند. وقتی آقاسید از سوریه زنگ می‌زد با شنیدن صدایش آرام می‌شدند. امید داشتیم حداقل هر شش ماه به ایران می‌آید. وقتی خبر شهادت سیدهادی آمد بچه‌ها مریض شدند. تا دو هفته هر روز آن‌ها را به بیمارستان می‌بردم. بچه‌ها بعد از مدتی با شهادت پدرشان کنار آمدند. خوشحالم از اینکه سعادت داشتم همسر شهید شوم و سال‌ها در کنار ایشان زندگی کنم.
خانم خدادادیان در ادامه بیان می‌دارد: زمان جنگ ایران و عراق پدرشوهرم با بعثی‌ها می‌جنگید و هادی از همان کودکی آرزو داشت مثل پدرش رزمنده شود و از دین و کشورش دفاع کند. وی ادامه می‌دهد: من و همسرم خواب مشترکی در مورد حضرت زینب (س) دیده بودیم که به حقانیت راهش ایمان پیدا کردم. خواب دیده بودم هادی شهید شده و تابوتش را وسط خانه‌مان گذاشته‌اند. سینه‌اش تیر خورده بود. همه می‌گفتند همسرت شهید شد. گفتم نه دروغ است. همسرم زنده است. قهر کردم و رفتم اتاق گریه کردم تا اینکه همسرم را به اتاقم آوردند. گفتند با او برای آخرین بار وداع کن. خانمی را دیدم که در خواب تصور کردم حضرت زینب (س) است. آن خانم دستش را به سرم کشید و گفت: همسرت از عمه‌اش دفاع کرد، من او را قبول کردم. تو هم از او راضی باش. از خواب بیدار شدم. با همسرم تماس گرفتم، گفتم چنین خوابی دیدم. آقاسید گفت: من هم همین خواب را دیدم. ۲۰ روز بعد همسرم همزمان با اربعین حسینی در ابوکمال سوریه به شهادت رسید.

پیکری که جا ماند
همسر شهید از نحوه شهادت سیدهادی می‌گوید: همسرم در ابوکمال سوریه مسئولیت‌هایی داشت. فرمانده‌اش به او اجازه نمی‌داد به خط مقدم برود، اما چون دشمن سعی می‌کرد نیرو‌های خودی را محاصره کند، آقاسید به همراه چند نفر از همرزمانش به دشمن هجوم می‌برند. همرزمانش می‌گویند هنگامی که آقاهادی با بی‌سیم صحبت می‌کرد، یک گلوله به پایش اصابت کرد. می‌توانست برگردد، اما برنمی‌گردد تا نیرو‌ها را از محاصره نجات دهد، اما تیر دوم به قلبش می‌خورد و به شهادت می‌رسد. پیکرش به دست دشمن می‌افتد و، چون فرمانده بود پیکرش را نگه می‌دارند.
خانم خدادادیان در پایان اظهار می‌دارد: خیلی التماس می‌کردم پیکرش برگردد، خیلی بی‌قراری می‌کردم. آقاسید به خوابم آمد و گفت: چرا بی‌قراری می‌کنی؟ تو باید برای بچه‌ها هم پدر باشی، هم مادر. دیگر اشکت را نبینم. بعد از آن سعی کردم کنترل بیشتری روی خودم داشته باشم. من صاحب دو فرزند به نام‌های سیدحسین ۱۳ ساله و بی‌بی زینب ۱۱ ساله هستم که بار سنگین تربیت‌شان را روی دوش خودم احساس می‌کنم. بی‌بی زینب روز میلاد حضرت زینب (س) به دنیا آمد و همسرم به خاطر ارادتش به حضرت زینب (س) نام بی‌بی زینب را روی او گذاشت.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده