گفت‌وگو با مادر شهيد تازه تفحص شده بهرام بابا
سال‌ها چشم‌انتظار آمدنش بودم. حدس مي‌زدم ولي باز چشم‌انتظارش بودم. پنج سالي با خود گفتم شايد اسير باشد و بيايد اما وقتي اعلام كردند ديگر هيچ اسيري در عراق نمانده با خودم گفتم قطعاً شهيد شده است و منتظر استخوان‌هاي بچه‌ام ماندم.

بار اول و آخري كه پسرم را در آغوش گرفتم شبيه هم شد!

به گزارش نوید شاهد، دوستي مي‌گفت وقت همكلامي با خانواده شهدا اين فرصت را به مادر شهيد بدهيد كه هر چه مي‌خواهد از فرزند شهيدش بگويد. او مادر است و دوست دارد زيبايي‌های فرزند شهيدش را براي همه بازگو كند. توصيف‌هايش، حرف‌هايش و روايتگري‌اش را با جان و دل گوش كنيد. امروز در مصاحبه با معصومه زارعي مادر شهيد بهرام بابا به اين نكته رسيدم و چه زيبا فرزند شهيدش را وصف مي‌كرد. چنان از قد و بالا و چشم‌هاي زيباي فرزندش مي‌گفت كه گويي اين فقدان و نبودن 29ساله فرزندش تنها يك خيال است. مانده بودم چطور با اين همه شوق و حرارت سال‌ها دوري را تاب آورده است تا اينكه عكس منتشر شده ديدار با فرزند شهيدش را در معراج شهدا مشاهده كردم. عكس‌ها خود راوي مادرانه‌هاي شهيد بودند. مي‌گفت مي‌خواهم از فرزند شهيدم بگويم. مي‌خواهم از دلاوري و از خودگذشتگي‌اش براي جوانان هم‌سن و سالش روايت كنم. اين نوشتار ماحصل گفت‌وگوي ما با معصومه زارعي مادر شهيد بهرام بابا است. وقتي از مادر مي‌خواهم از خودش برايم بگويد ابتدا اجازه مي‌خواهد دل‌نوشته‌اي را كه براي فرزند شهيدش آماده كرده، برايم بخواند. بسم رب الشهدا، خدا فرزند شهيدم، اين فرشته آسماني را خودش عرشي و آسماني كرد. شهيد را به اسلام و رهبرم هديه مي‌كنم. اگر خداوند از من حقير قبول كند... من سال 1344 ازدواج كردم و چهار پسر و دو دختر دارم. بهرام متولد سال 1347 است و در سال 1366 رفت و مفقود شد و بعد از آن خدا فرزند پسر ديگري به من عطا كرد.

چطور شد كه بهرام راهي جبهه شد؟
بهرام در دوران انقلاب فعاليت داشت. پا به پاي پدرش در تظاهرات مردمي و توزيع اعلاميه‌ها شركت داشت. از همان ابتدا خودكفا بود و روي پاي خودش مي‌ايستاد. سن و سالي نداشت كه فرياد الله‌اكبرش در كوچه پس‌كوچه‌هاي شهرمان شنيده مي‌شد. بعد از پيروزي انقلاب وقتي امام خميني گفت سر مشاغل خودتان برگرديد. من و همسرم تصميم گرفتيم جمع و جور كنيم و به روستاي خودمان برويم و دامداري‌مان را باز كنيم و در اين زمينه فعاليت كنيم. كمي بعد بهرام تصميم گرفت به جبهه برود. بعد از رفتن بهرام، همسرم در كار دامداري تنها شد. همسرم گفت در نبود بهرام انگار دست راست من قطع شده است.

بهرام رفت و 29سال بعد برگشت، سال‌هاي چشم‌انتظاري چطور گذشت؟
خيلي چشم‌انتظاري كشيديم تا بهرام آمد. خانه ما روبه‌روي يك تپه بزرگ بود. چيزي شبيه يك كوه. همسرم آن‌قدر آنجا نشست و به جاده خيره شد و منتظر بازگشت بهرام ماند كه خدا جانش را گرفت. من اما هميشه اميد داشتم كه يك روزي بهرام را مي‌بينم. الحمدلله ماندم و استخوان‌هاي بچه‌ام را ديدم. خداوند سال 47 به من فرزندي سه كيلويي داد و وقتي هم كه بعد از 29سال برگشت سه كيلو بيشتر نداشت. بهرام در 21 تير سال 67 در خاك عراق در زبيدات به شهادت رسيد.

كمي از شاخصه‌هاي اخلاقي شهيد بگوييد.
نمي‌دانم شايد اين اخلاق خوب بهرام باعث شد كه اين‌گونه با خدا ملاقات كند و شهيد شود. بهرام اخلاق خيلي خوبي داشت. مردم‌دار و باايمان بود. خيلي چيزها را رعايت مي‌كرد. به نكات خيلي ‌ريزي توجه داشت مثلاً وقتي سر سفره غذا مي‌نشست ابتدا مي‌خواست برادرها و خواهرهايش غذا بخورند و بعد خودش بخورد. رفتارش با بچه‌ها خيلي خوب بود. من خودم مات مي‌ماندم كه مگر بهرام چقدر سن داشت كه همه اين رفتارها را مي‌فهميد و تشخيص مي‌داد. شايد فكر كنيد چون شهيد شده يا مادرش هستم دارم از بهرام تعريف مي‌كنم اما بهرام واقعاً قابل تعريف بود. هيچ كس از بهرام دلخوري و بدي نديد نه آشنا، نه غريبه. همه شهدا خوب بودند كه شهادت نصيبشان شد.

از نحوه شهادتش خبر داريد؟
پسرم آن‌قدر مهربان و اهل گذشت بود كه در ميدان نبرد يعني در زبيدات هم خودش را فداي دوستانش كرد. ماند و ايستاد تا همسنگرهايش به عقبه برگردند. ماند و دفاع كرد آن‌قدر كه تير خورد و در نهايت به خاطر استنشاق گازهاي شيميايي شهيد شد. خبر شهادت را هم خودمان متوجه شديم. در آخرين حمله كه زبيدات را گرفته بودند حدود ساعت شش صبح بود. پدرش هميشه راديو به دست داشت و اخبار را مرتب دنبال مي‌كرد، وقتي خبر حمله زبيدات را اطلاع دادند، گفتم بهرامم شهيد شد.

پس از همان اول مي‌دانستيد كه شهيد شده است؟
سال‌ها چشم‌انتظار آمدنش بودم. حدس مي‌زدم ولي باز چشم‌انتظارش بودم. پنج سالي با خود گفتم شايد اسير باشد و بيايد اما وقتي اعلام كردند ديگر هيچ اسيري در عراق نمانده با خودم گفتم قطعاً شهيد شده است و منتظر استخوان‌هاي بچه‌ام ماندم. شما خودتان مادر هستيد اگر تيغ برود دست فرزندانتان چه مي‌كنيد؟ خيلي اين سال‌ها برايم سخت گذشت اما تنها اميدم و بهانه‌ام براي زندگي اين بود كه مي‌دانستم فرزندم را در راه دين و اسلام داده‌ام. هدف‌مان اسلام بود. هدف‌مان تبعيت از امر ولايت بود. به كوري چشم دشمنان تا آنجا كه نفس داريم پاي انقلاب مي‌ايستيم. بهرام من اهل دنيا نبود و نخواست آن‌قدري در اين دنيا بماند كه خطا برود. قبل از اينكه به ما خبر شناسايي‌‌اش را بدهند مي‌دانستم جمعي از شهداي زبيدات را آورده‌اند. دلم بي‌قرار شد، به دخترم گفتم تو كه هميشه به معراج شهدا سر مي‌زني اين بار هم برو، من حس عجيبي دارم. رفت و آمد گفت نه مادر، خبري نيست تا اينكه خودشان به ما اطلاع دادند كه پيكر بهرام شناسايي شده است. اين روزها كه ديگر پيكرش برگشته من جايي براي ابراز دلتنگي‌هايم دارم و وقت دلتنگي به مزارش سر مي‌زنم.

تصاوير استقبال از پيكر فرزندتان شهيد بهرام بابا ديدني بود. تصاويري كه نشان از سال‌ها بيقراري‌تان مي‌داد.
بعد از اينكه پيكر فرزندم از روي آزمايش DNA شناسايي شد و به ما اطلاع دادند، به معراج شهدا رفتم. ديدار من بعد از 29 سال كه از هم جدا شده و خداحافظي كرده بوديم در معراج شهدا تازه شد. در ميان وسايل بهرام قرآن كوچكي بود. من روي يك برگه آيت‌‌الكرسي را نوشتم و داخل آن قرآن گذاشتم. بعد از سال‌ها آن برگه آيت‌‌الكرسي درون قرآن بود. علاوه بر اين من يك پارچه آبي راه‌راه داشتم كه با آن براي بهرام لباس دوخته بودم. هنوز آن لباس تنش بود. من بقيه آن پارچه را نگه داشتم كه وقتي بهرام آمد برايش لباس بدوزم. وقتي پارچه را روي استخوان‌هاي جا مانده بهرام ديدم سريع شناختم و ياد آن روز‌ها افتادم. وقتي اسكلت صورتش را ديدم بوسيدم و با بهرامم حرف زدم. بهرام مي‌گفت مادر هر زمان شهيد شدم، گريه نكن. مانند خانم زينب(س) باش. ببين بي‌بي چه كرد در فراق شهداي عاشورا. من هم وقتي مي‌خواهم برايش گريه كنم به نيت شهداي كربلا و علي اكبر (ع) گريه مي‌كنم. پيكر فرزندم را در روستاي جي در 15كيلومتري كرج به خاك سپرديم.

در پايان اگر صحبتي داريد بفرماييد.
من به عنوان مادر شهيد مي‌خواهم به مسئولان بگويم حواستان باشد كه براي امروز كشورمان خون شهدا ريخته شده است. واي به حال مسئولاني كه بد عمل مي‌كنند. نمي‌دانم چطور مي‌خواهند جواب ابوذرها و علي‌اكبرها را بدهند. نمي‌دانم چطور مي‌خواهند جواب شهدا را بدهند.

خاطره‌اي كوتاه از زبان خواهر شهيد
من و برادرم يك سال با هم تفاوت سني داشتيم. من متولد 46 هستم و برادرم متولد 47 بود. خيلي به هم علاقه داشتيم. يادم نمي‌آيد با هم دعوا كرده باشيم. سال 1367 كه تازه برادرم مفقودالاثر شده بود، هميشه خواب مي‌ديدم كه در مناطق جنگي دنبالش مي‌گرديم و به ما يك قنداق بچه مي‌دهند. امروز خواب آن ايام تعبير شد. 10 سالم كه بود خواب ديدم زمين خانه پدري‌ام را مي‌كنيم و از زير زمين يك پرچم جمهوري اسلامي از آن جا بيرون آمد.

منبع: روزنامه جام جم

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده